میدونم از پسش برمیام ولی دلیل نمیشه گریه نکنم.
دزیره من با لشکری که در حقیقت شبحی از یک لشکر واقعی است تا «رن» پیش میروم و با این شبح باید دشمن را عقب بزنم. گوش میدهی دخترجان؟ گفتم: هیچ کاری نیست که تو نتوانی بکنی ژان باتیست. عشق من بهقدری قوی بود که چشمهایم پر از اشک شد. آهی کشید و گفت: بدبختانه، دولت با تو همعقیده نیست و مرا با یکدسته سرباز تازهکار که تجهیزاتشان هم در وضع فلاکتباری است بهطرف رن میفرستد. زیر لب گفتم: ما ژنرالها، جمهوری را نجات دادهایم و ما ژنرالها هستیم که آنرا نگهداری میکنیم. این حرف را من یکروز از دهن ناپلئون شنیدهام. البته و برای همین است که جمهوری به ژنرالهایش حقوق میدهد. ما کار فوقالعادهای نمیکنیم.
مدتی بود که گلها پژمرده شده بودند. برگهای درختها میریختند. یکی از اولین روزهای پاییز بود. از آن ایامی که آدم احساس میکند واقعاً یک چیزی در شرف مردن است. و شاید به همین جهت است که افکار انسان بهصورت خطوط روشن و مشخصی در مغز ظاهر میشوند.
من بههیچوجه شجاع نیستم، حتی زن ترسویی هستم؛ اما وقتی موضوع برایم خیلی اهمیت داشته باشد ناچارم ترس را کنار بگذارم.
من هر اقدامی را از طرف ارتش و فرماندهان آن برای تغییر قانون اساسی با توسل به زور، خیانت میدانم
ناپلئون بعد از فتوحاتش در ایتالیا، هیچوقت به فکر تقویت مواضع دفاعی نواحی فتح شده نیفتاده است. حالا ما باید مرزها را با قوای مسخرهای حفظ کنیم درحالیکه آقای بناپارت کنار نیل با سربازان کاملاً مجهز خود آفتاب میخورد و این اشخاص ساده او را مرد قوی میخوانند
تمام بعدازظهر در باغ تنها بودیم. آفتاب دیگر حرارت چندانی نداشت. برگهای خشک تمام سطح باغ را پوشانده بود. یکشبه پاییز واقعاً فرارسیده بود. من دستها را روی زانو گذاشته به صحبت ژان باتیست که سعی میکرد دلداریم بدهد گوش میدادم. اغلب، معنای گفتههای او را نمیفهمیدم. در آنموقع فقط به آهنگ صدای او گوش میدادم. ابتدا همانطور که با اشخاص بزرگ صحبت میکند با من صحبت میکرد. بعد با لحن ملایمی به صحبت ادامه داد: تو میدانستی که من دوباره به جبهۀ جنگ برمیگردم، اینطور نیست؟ تو زن یک صاحبمنصب هستی! تو یک زن خوب و عاقل هستی. باید شجاع و بردبار باشی… گفتم: نمیخواهم شجاع باشم.
وقتی صدای پای اسبش از دور به گوشم میرسید قلبم بهشدت میزد و برای هزارمین بار به خود میگفتم: «ژان باتیست الان پیدا میشود. من در واقع و برای همیشه زن او هستم و بههیچوجه خواب نمیبینم.» ده دقیقه بعد ما زیر درختهای بلوط مشغول خوردن قهوه بودیم و ژان باتیست مطالبی را که روز بعد در «مونیتور»، جریدۀ رسمی، منتشر میشد و حتی مطالبی را که منتشر نمیشد و لازم بود مخفی بماند برای من میگفت. من غروب آفتاب را تماشا میکردم و با بلوطهای براق که از درختها افتاده بود بازی میکردم.
من روی تختخواب افتادم. چشمهایم از فرط بیخوابی میسوخت. در فکر خود صحنۀ ملاقات آیندهام را با ناپلئون مجسم میکردم و سعی میکردم صورت او را به یاد بیاورم. اما زیر پلکهای بستۀ من جز تصویرهای او که در جعبۀ آینۀ مغازهها دیده بودم چیزی ظاهر نشد. لحظهای بعد انعکاس نور چراغهایی که در میان امواج سن میرقصیدند و من هیچوقت نمیتوانم فراموششان کنم جای این تصاویر را گرفتند
من میخواهم به خانۀ خودم برگردم. نمیخواهم در یک کاخ خارجی زندگی کنم. دلم میخواهد مثل همۀ مردم یک کانون خانوادگی داشته باشم.
من در کوچه، که کف آن براثر باران میدرخشید، شروع به دویدن کردم. بدون توقف میدویدم. نمیدانستم چطور از سالن سبز و سالن سفید و راهرو خارج شدهام و چطور از جلوی مدعوین که برای من راه باز میکردند و نوکرها که سعی میکردند بازویم را بگیرند گذشته بودم. تنها چیزی که میدانم این است که در کوچه میدویدم. ناگهان در تاریکی فرورفتم، به کوچۀ دیگری پیچیدم. قلبم بهشدت میزد. باران بر سر و رویم میریخت. مثل اینکه یک غریزۀ حیوانی مرا بهطرف مقصدی که دنبال آن میگشتم هدایت میکرد. به خیابان کنار رودخانه رسیدم. آهسته به وسط پل رفتم. روی دیوارۀ سنگی پل خم شدم، عکس چراغهای بیشماری را دیدم که در آب میرقصیدند. این تصاویر بالا میآمدند و پایین میافتادند مثل اینکه در شادی و نشاط بودند! بیشتر خم شدم، روشنایی آبها رقصکنان بهطرف من بالا میآمد، صدای زمزمۀ باران شنیده میشد. چقدر تنها بودم، هیچوقت در زندگی تا این حد احساس تنهایی نکرده بودم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
"اوژنی میخندی؟میخندی اوژنی" نبود چرا؟؟😔💔
این باید میبود
نمیدونم 😅
اولللل
❤️🧸