
ادامه ی داستانی که خیلی وقت پیش نوشتم. ناظر لطفا زدش نکن بی محتوا نیست.
فضایی که مادر در آن استراحت میکرد اتاقی باز بود و پنجره ای روبروی تخت مادر بود که به نور آفتاب اجازه میداد به راحتی از آن عبور کند. همیشه کنار تخت مادر مینشینم و از آنجا گرمای خورشید را حس میکنم. ما با هم میگوییم و میخندیم و حسابی خوش میگذرانیم. آه.یادش بخیر. آن روز ها واقعا روزهای شادی بود؛درواقع میتوان گفت مهمترین بخش از زندگی من بود. راست میگویند که زندگی کوتاه است و باید از آن لذت برد.
در واقع لذت در زندگی من فقط در همان روزها خلاصه میشد. من هیچ کس را نداشتم و یتیم بودم. فقیر بودم،اما خوشحال بودم از اینکه مادر در کنار من است. :(( امروز هم هوا آفتابی است مادر! حال شما چطور است؟ آیا امروز هم تمایل دارید با هم صحبت کنیم؟)) مادر خندید و من را کنار خودش نشاند. با اینکه بر روی تخت دراز کشیده بود و چند بار هم سرفه کرد ولی لبخند ملیحی بر روی لبانش نقش بسته بود و میخندید. ولی من در دلم خیلی مضطرب بودم و خدا خدا میکردم تا مادر حالش خوب شود. او همیشه بیمار بود. تقریبا از زمانی که من با او آشنا شدم. درواقع،او مادر من نبود بلکه برایم زحمت کشیده بود و من او را مثل یک مادر واقعی و کامل دوست داشتم.
((دخترم. میدانی؟ همیشه زمانی متوجه اشتباهت میشوی که دگر آن را مرتکب شده ای. عجیب نیست؟ پس بنظرت بهتر نیست که از اشتباهات درس بگیریم و آنها را تکرار نکنیم؟)) گفتم:(( حق با شماست مادر ولی گاهی پذیرفتن اشتباه و به زبان آوردن آن بسیار سخت است.)) او گفت:(( درک میکنم، ما میخواهیم تظاهر کنیم که چیزی نشده و هنوز هم عالی هستیم؛ ولی باید با خودمان روراست باشیم حتی اگر با دیگران روراست نیستیم. این یک موضوع مهم است.))
او ادامه داد:(( حتی باید گاهی اوقات شرمنده شویم،باید تغییر کنیم و زمین خوردن را بپذیریم. اصلا مهم نیست دیگران درباره ما چه فکری می کنند. اگر همینطور دست روی دست بگذاریم و وقتمان را بیهوده تلف کنیم به جایی نمیرسیم. میرسیم؟)) طوری که انگار حرفم را مزه مزه کرده باشم گفتم:(( نه. به جایی نمیرسیم.)) من پرسیدم:((مادر. پس چرا از اینکه زمانمان را هدر میدهیم اهمیتی نمی دهیم؟)) مادر لبخندی زد و بعد با جدیت گفت:(( چون گمان میکنیم هنوز هم وقت داریم در حالی که بخشی از ما، در حال فریب خوردن است.)) با تعجب پرسیدم:(( فریب خوردن از کی؟)) او گفت:(( فریب خوردن از نادانی. فقط انسان های نادان فکر میکنند هنوز هم وقت دارند درحالی که وقتشان را بیهوده هدر میدهند. ولی بالعکس انسان های دقیق و دانا برای فرصتی که در اختیارشان است برنامه ریزی میکنند و از آن بیشترین استفاده را میبرند.
گفتم:(( در کتابی خواندم که پسرکی آرزو داشت بتواند زمان را کنترل کند و آن را به عقب بازگرداند و کل عمر خود را صرف این عقیده ی خود کرد اما به نتیجه نرسید و آرزو به دل از دنیا رفت.)) مادر گفت:(( حتما داستان جالبی بوده. آیا از این داستان چیزی یاد گرفتی؟)) گفتم:(( داستان واقعا عجیب و اسرار آمیز بود. نویسنده خوب توانسته بود از شخصیت داستان تعریف کند و این داستان را بیشتر دوست داشتنی میکرد.))
من تا غروب پیش مادر ماندم و دور و ور ساعت ۴ به پرورشگاه بازگشتم ولی......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)