مال خودم:
ننه جون عزیز!
من همین چند لحظه پیش بود که داشتم نامههای قبلیام را میخواندم.
به یاد آوردم در تمام این سالهای غربت، دور از خانه، زندگی در کشوری دیگر این تو بودی که یادت تسکیندهنده روح و جان من بود. وجود تو در لحظه به لحظه زندگیام امید را در دلم روشن میکرد و از قعر چاه تاریک غم بیرون میکشید و در اقیانوس شادی رها میکرد. وقتی به اولین نامهام رسیدم آن روز غمبار برایم تداعی شد. همان روز که پدر زنگ زد و خبر مرگت را خیلی سریع و بیمقدمه گفت. همان روز که در خلأ و پوچی فرو رفتم و قصد نداشتم این موضوع رو هضم کنم از همان زمان بود که در که دردهایم را با نام برایت بازگو کردم.
و تو ای یار محبوب من! چقدر گوش هایت برای شتیدن راز هایم آماده بود! چقدر وجودت برای زندگی ام لازم بود!
امروز باز هم وقتی گوشی زنگ خورد و مکالمه کوتاهی بین من و پدر شکل گرفت، تلفن از دستم رها شد!
آسمانی که همیشه برایم رنگ سیاه و طوفانی داشت به یک باره آبی روشن و دلنشین شد!
رنگین کمان عشق، زندگی ام را رنگی کرد!
دیگر طاقت ندارم. تا چند روز دیگر بر سر مزارت می آیم!
به ایران بر میگردم و هوایی که تو تنفس کردی را به درون ریه هایم میکشم!
شاید همان جا ماندم، به هر حال دوری از تو برایم محال است!
《آخرین نامه من به ننجون》
یاده کاناله شاید نویسنده افتادم...
الکس تلفن را برمیدارد
« نصف شب چه کسی انقدر زنگ میزند؟»
سپس چشم هایش را مالید و صحبت کرد.
« بله؟»
شخص پشت تلفن صدای آشنایی داشت . صدای کلفت و مرموزی بود . الکس فکر میکرد که شاید او صدایش را کلفت کرده است.سعی میکرد صاحب صدا را به یاد بیاورد
«الکس وقت نداریم خیابان چهارم کوچه بیست خیابان چهارم کوچه بیست خیابان چهارم کوچه بیست خیابان چهارم کوچه بیست »
الکس کامل بیدار شد
«چی؟»
"وای پدرم چقدر دیر کرده، قرار بود زودتر بیاد. نمیدونم چرا انقدر دیر کرده." سپس میرود تا با تلفن به پدرش زنگ بزند که در همین حین تلفن زنگ میخورد. او نلفن را برمیدارد.
-الو خانم (وی دوست ندارد اسمش برده شود)؟
-بله خودم هستم بفرمایید؟
-از بیمارستان زنگ میزنیم یه ماشین به پدرتون زده و ایشون بستری هستن.
-چی؟
*تلفن از دست او به زمین می افتد*
-الو الو، الو خانم؟
+این آخرین حرفی بود که میخواستی بزنی؟
_خب اره . ما دیگه دوستی بینمون نیست دختر .
+صبر کن یعنی چی؟ سر هیچ چیزی ؟
_خب فکر کنم من حق دارم ایندم رو خودم بسازم
اشک هایش سرازیر شد و غم وجودش را تسخیر کرد
+نه ی دلیل باید باشه
_ اره،دلیل داره . دیگه دوست ندارم باهات دوست باشم
+ خب پس من چی؟؟
_هعی تو بدون منم میتونی ادامه بدی . من باید برم . خدافظ
و با آخرین حرف بود که تلفن از دستش رها شد ....
(میشه گفت ناراحتی سر دلم که نه کل دل خودم بود🫠🫠)
حدود ۲ سال از فوت شدن مادرم میگذشت، پدرم هم هر ماه شکسته تر میشد. دوری از او را نمیتوانست تحمل کند...
عه نصفیش نیفتاده
ای بابا... حال ندارم دوباره بنویسم. اینم بگم این فقط واسه آخرش بود
-میخای چیکار کنی؟ البته مهم هم نیست چون هیچ کاری ازت بر نمیاد
پلکان رو روی هم فشار دادم و قطره اشکی روی چون سرازیر شد
حس مزخرفی داشت میدونی میتونی یکاری کنی که دهنشو ببنده ولی وقتش نیست وقتش نیست بچه ی ۴ ساله ی خودتو از دست یه زن روانی نجات بدی
-عه چرا ساکت شدی عزیزم؟ میترسی نه،ولی برای تو که کاری نداره ... یه زن همه چیز تمام که اسمشو میتونی روی بنر های آلمان هم پیدا کنی ولی چه حیف با یه رسوایی به شدت بزرگ ... یه بچه اونم از مردی که حتی خودت هم نمیدونی کیه ؟
اخی دل_
با باز شدن یهویی در و