18 اسلاید پست توسط: راشل انتشار: 4 هفته پیش 48 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
نویسنده مت هیگ برای کسانی که فرصت خرید کتاب یا خوندن نداشتن چند صفحه کتاب رو اینجا اوردم
هرگز نمیتوانم تمام کسانی باشم که دلم میخواهد نمیتوانم تمام زندگیهایی را از سر بگذرانم که دوست دارم و هیچ گاه نمی توانم تمام مهارتهای مورد علاقه ام را فرابگیرم چرا چنین میخواهم؟ میخواهم زندگی کنم و از تمام گونه ها و حالتها و شکلهای تجارب جسمی و ذهنی ممکن در زندگی ام لذت ببرم
سیلویا پلات
گفت: بین مرگ و زندگی به کتابخونه است توی اون کتابخونه هم قفسه های کتاب تا ابد ادامه دارن هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگیهایی رو بهت میده که میتونستی تجربه شون کنی تا ببینی اگه انتخاب دیگه ای کرده بودی چی میشد..... اگه شانس این رو داشتی که حسرت هات رو از بین ببری کاری متفاوت از اونچه کرده انجام می دادی؟
مکالمه ای درباره باران
نورا سید نوزده سال پیش از آنکه تصمیم به مردن بگیرد در گرمای کتابخانه کوچک مدرسه هیزلدین در شهر بدفورد پشت میز کوتاهی نشسته بود و خیره به صفحه شطرنج نگاه می کرد.
چشمان خانم الم کتابدار کتابخانه برقی زد و گفت: «نورا عزیزم طبیعیه که راجع به آینده ت نگران باشی
خانم الم نخستین حرکتش را انجام داد. اسبی از روی ردیف مرتب سربازان پیاده سفید رنگ پرید. معلومه که به خاطر امتحان هات نگران میشی اما میتونی هر چیزی که دلت بخواد بشی نورا به احتمالات ممکن فکر کن هیجان انگیزه
«آره، فکر کنم همین طوره.»
تمام عمرت هنوز پیش روته
تمام عمرم.»
میتونی هر کاری بکنی هر جایی زندگی کنی مثلاً جایی که مثل اینجا این قدر سرد و مرطوب نباشه.»
نورا مهره سرباز را دو خانه جلو برد.
سخت بود خانم الم را با مادرش مقایسه نکند مادری که با نورا جوری رفتار میکرد که گویی اشتباهی بود که نیاز به تصحیح شدن داشت. برای مثال در دوران نوزادی نورا مادرش نگران این بود که گوش چپ او بیشتر از گوش راستش بیرون زده و برای برطرف
کردن مشکل به چسب نواری روی آورد و بعد آن را با کلاهی پشمی پوشاند.
خاتم الم برای تأکید بیشتر اضافه کرد از سرما و رطوبت متنفرم.»
خاتم الم موی خاکستری کوتاه و چهره بیضی شکل مهربان رنگ پریده و نسبتاً چروکیده ای داشت که بالای لباس یقه اسکی سبز لاک پشتی اش خودنمایی میکرد سن نسبتاً زیادی داشت اما نورا همچنان در تمام مدرسه با او بیشتر از همه احساس هم فکری می کرد. حتی روزهایی هم که باران نمی آمد. زنگ تفریح بعد از ظهرش را در کتابخانه کوچک می گذراند.
نورا به او گفت: «سرما و رطوبت همیشه هم با همدیگه همراه نیستن جنوبگان خشک ترین قاره روی زمینه عملاً مثل صحر است. «خب، فکر کنم باب خودت باشه
به نظر من که به اندازه کافی دور نیست.
نورا لبخند زد. بارون توی سیاره های دیگه از اینجا هم بدتره
خب شاید بتونی فضانورد بشی میتونی توی کهکشان سفر کنی
نووس
«از بدفورد شایر بدتر؟»
ه توی سیاره زهره از اسید خالصه»
خانم الم دستمال کاغذی ای از آستینش بیرون کشید و با ظرافت در آن فین کرد میبینی؟ با این مخی که تو داری هر کاری
می تونی بکنی
پسرک موبوری که نورا میدانست چند سالی از خودش کوچک تر است دوان دوان از پشت پنجره باران زده گذشت. یا دنبال کسی بود یا کسی دنبالش میدوید نورا از وقتی برادرش رفته بود بیرون که می رفت احساس بی پناهی میکرد. کتابخانه برایش مثل
پناهگاهی کوچک از جنس تمدن بود.
بابا میگه همه چیزم رو حروم کردم حالا هم که دیگه دست از شنا کردن برداشته م.
خب راستش دوست ندارم این حرف رو بزنم ولی به جز سریع شنا کردن کارهای دیگه ای هم توی این دنیا هست. امکان زندگیهای متفاوت و زیادی پیش رونه همون طور که هفته پیش گفتم میتونی یخچال شناس بشی به مقدار درباره ش تحقیق کردم و فهمیدم.....
همان موقع بود که تلفن زنگ خورد.
خانم الم با مهربانی گفت یه لحظه بهتره جواب بدم
چند لحظه بعد نورا خانم الم را حین پاسخ دادن به تلفن تماشا میکرد «آره الان اینجاست صورت کتابدار از سر غافل گیری شل وول شد. رویش را از نو را برگرداند اما صدایش در اتاق ساکت به خوبی به گوش میرسید «وای نه نه خدای من البته....
مرد پشت در
نوزده سال بعد
نورا سید بیست و هفت ساعت پیش از آنکه تصمیم به مردن بگیرد روی مبل زهوار در رفته اش نشسته بود و تصاویر زندگیهای شاد
دیگران را نگاه میکرد و منتظر بود تا اتفاقی رخ دهد. بعد کاملاً ناگهانی، واقعاً اتفاقی افتاد.
یک نفر به هر دلیلی زنگ در خانه اش را زد.
نورا چند لحظه به این فکر کرد که اصلاً در را باز نکند. به هر حال با اینکه تازه ساعت نه شب بود دیگر لباس خوابش را پوشیده بود. از
تیشرت گل و گشادش که رویش نوشته شده بود دیدبان محیط زیست و شلوار پیژامه چهارخانه اش خجالت می کشید.
دمپایی هایش را به پا کرد تا اندکی متمدن تر به نظر برسد. بعد در را باز کرد و متوجه شد مرد پشت در را می شناسد.
مرد قدبلند و لاغر بود و چهره مهربان و پسرانه ای داشت چشمانش نیزو فرز بودند انگار که میتوانست آن سوی چیزها را ببیند. دیدنش کمی غافل گیر کننده اما لذت بخش بود مخصوصاً که لباس ورزش به تن داشت و با وجود هوای سرد و بارانی به نظر می آمد گرمش است و عرق کرده ایستادنشان کنار هم باعث شد نورا حتی از پنج ثانیه پیش هم بیشتر احساس شلختگی کند.
اما نورا احساس تنهایی میکرد آن قدر در فلسفه اگزیستانسیالیسم مطالعه کرده بود که تنهایی را بخشی بنیادین از صرف انسان بودن در جهانی اصولاً بی معنا بداند با این حال از دیدن او خوش حال بود.
در حالی که لبخند میزد گفت: «آش اسمت آشه دیگه درسته؟»
«آره، درسته.»
اینجا چیکار میکنی؟ از دیدنت خوش حال شدم.
چند هفته پیش که نورا پشت پیانوی الکتریکی اش نشسته بود و آهنگی می نواخت اش او را حین دویدن در بلوار بنکرافت از پشت پنجره در همین ساختمان ۳۳ ۱ دیده و برایش دست تکان داده بود. زمانی سالها پیش نورا را به نوشیدن قهوه دعوت کرده بود. شاید دوباره میخواست همین کار را بکند.
اش گفت: «من هم از دیدنت خوش حالم اما ابروهای در هم فرو رفته اش که خوش حالی اش را نشان نمی دادند.
هر بار که تو را در مغازه با او حرف میزد اش کاملاً بی خیال به نظر می رسید اما حالا غمی در صدایش بود. آش پیشانی اش را خاراند و صدایی دیگر از گلویش خارج شد اما نتوانست یک کلمه کامل بسازد و به زبان بیاورد.
داشتی میدویدی؟ سؤال بی معنایی بود. مشخصاً آش برای دویدن از خانه خارج شده بود اما به نظر رسید یک لحظه به خاطر اینکه میتوانست حرف های عادی بزند آرام شد.
«آره میخوام توی نیمه ماراتن بدفورد شرکت کنم یکشنبه آینده است.»
«آهان، آره عالیه من هم توی فکرش بودم که توی به نیمه ماراتن شرکت کنم اما بعد یادم اومد که از دویدن متنفرم
این حرف پیش خودش خیلی خنده دارتر از چیزی بود که بعد از به زبان آمدن به نظر رسید نورا هم اصلاً از دویدن بدش نمی آمد. اما به هر حال از دیدن حالت جدی چهره اش نگران شده بود. سکوت میانشان از آنچه بود هم عجیب تر شد.
اش سرانجام گفت: «بهم گفتی به گربه داشتی
«آره، به گربه دارم.»
اسمش رو یادم بود ولتر مونارنجی و خط داره درسته؟»
داره ولتس صداش میکنم اسم ولتر به نظرش خیلی پرتکلف و ساختگیه و این طوری که پیداست خیلی هم از فلسفه و ادبیات قرن هجده فرانسه خوشش نمی آد خیلی متواضعه البته خب تا جایی که به گربه میتونه متواضع باشه.
اش به دمپایی های نورا خیره شد.
«متأسفانه فکر کنم مرده.»
«چی؟»
خیلی بی حرکت کنار جاده افتاده اسمش رو روی قلاده ش دیدم فکر کنم به ماشین زده بهش متأسفم، نورا.»
تو را آن قدر از تغییر ناگهانی احساساتش در همان یک لحظه ترسید که همان طور به لبخند زدن ادامه داد. انگار فکر میکرد لبخندش میتواند او را در همان دنیای قدیمی نگه دارد دنیایی که در آن ولتس هنوز زنده بود و مردی که نورا قبلاً چند کتاب آهنگ
گیتار به او فروخته بود. به دلیلی دیگر رنگ در خانه اش را به صدا در آورده بود.
نورا به خاطر آورد که اش جراح است. آن هم نه جراح دام پزشک بلکه جراح آدمها اگر او میگفت چیزی مرده به احتمال خیلی زیاد
آن چیز واقعاً مرده بود.
«خیلی متأسفم.»
حس آشنای غم به نورا دست داد اما سرترالین توی بدنش نمی گذاشت گریه کند. «وای خدا»
در حالی که به سختی نفس میکشید روی صفحه های سیمانی خیس و ترک خورده کف بلوار بنکرافت قدم گذاشت و گربه نارنجی رنگ بیچاره را دید که روی آسفالت خیس از باران کنار جدول افتاده بود سرش به کنار جدول پیاده رو چسبیده بود و پاهایش را کامل عقب کشیده بود انگار داشت پرنده ای خیالی را دنبال می کرد و به هوا می پرید.
وای، ولتس نه خدای من
می دانست که باید برای گربه عزیزش احساس دل سوزی و غم بکند و واقعاً هم چنین احساسی داشت. اما باید حقیقتی را هم اعتراف میکرد. در حالی که به چهره آرام و بی حرکت ولتر نگاه میکرد و بی دردی اش را میدید احساسی اجتناب ناپذیر در عمق دلش شکل گرفت.
حسادت
تئوری ریسمان
نورا نه و نیم ساعت پیش از آنکه تصمیم به مردن بگیرد با تأخیر به شیفت کاری بعد از ظهرش در مغازه «تئوری ریسمان» رسید.
در دفتر کار کوچک و بی پنجره مغازه به نیل گفت: معذرت میخوام گربهم مرد دیشب باید دفنش میکردم خب یکی کمکم
کرد دفنش کنم اما بعدش توی خونه تنها شدم و نتونستم بخوابم یادم رفت واسه صبح ساعت بذارم و تا ظهر بیدار نشدم و بعدش
مجبور شدم سریع بیام
تمام حرف هایش حقیقت داشتند. فکر میکرد ظاهرش هم مهر تأییدی بر حرفهایش باشد. صورتش آرایش نداشت موهایش را شل وول دم اسی بسته بود و همان پیش بند مخمل کبریتی سبزرنگ دست دومی را به تن داشت که تمام هفته پوشیده بود. با یک نگاه میشد خستگی و نا امیدی را از ظاهرش خواند.
نیل نگاهش را از کامپیوتر بالا آورد و روی صندلی اش لم داد کف دستهایش را روی هم گذاشت و نوک انگشتهای اشاره اش را به همدیگر چسباند مثلثی رو به بالا تشکیل داد و بعد راس مثلث را زیر چانه اش گذاشت گویی کنفوسیوس است و درباره حقایق فلسفی عمیق کیهان تفکر میکند نه که صاحب فروشگاه لوازم موسیقی باشد و با کارمندی سروکله بزند که دیر سر کار آمده پوستر بزرگی از فلیتوود مک ۲ روی دیوار پشت سرش بود که گوشه راست بالایش از دیوار کنده شده و مثل گوش سگ آویزان بود.
ببین نورا، من ازت خوشم می آد.
نیل آدم بی آزاری بود. مرد پنجاه و چند ساله و عاشق سینه چاک گیتاری که دوست داشت جوکهای بی مزه تعریف کند و آهنگهای
قدیمی باب دیلن را با کیفیت نسبتاً خوبی در مغازه اش زنده اجرا کند.
می دونم که مشکلات روحی روانی داری
همه مشکلات روحی روانی دارن
خودت میدونی منظورم چیه
نو را به دروغ گفت در کل حالم بهتره نیازی به بستری شدن نیست دکتر گفت افسردگی موقعیتیه فقط مشکل اینجاست که پشت سرهم.... موقعیتهای جدید واسه افسردگیم پیش میاد اما توی هیچ کدوم از این اتفاقات مرخصی نگرفتم جز وقتی که
مامانم.... آره. جز اون موقع.»
نیل آه کشید. در حین این کار صدای سوتی از بینی اش به گوش رسید یک نت سی بمل شوم «نورا، چند وقته اینجا کار می کنی؟»
خیلی خوب جواب این سؤال را میدانست. دوازده سال و یازده ماه و سه روز کم و بیش
زمان زیادیه حس میکنم تو لیاقت چیزهای بهتری رو داری دیگه نزدیک چهل سالنه»
«سی و پنج سالمه.»
خیلی سرت شلوغه به مردم پیانو یاد میدی.....
«فقط به به نفر»
نیل خرده غذایی را از روی پلیورش نکاند
فکر میکردی توی زادگاهت بمونی و توی به مغازه کار کنی؟ منظورم وقتیه که مثلاً چهارده سالت بود اون موقع فکر میکردی
چه کاره بشی؟»
توی چهارده سالگی؟ شناگر در آن سن سریع ترین دختر کشور در شنای قورباغه و رتبه دوم سریع ترین در شنای آزاد بود. زمانی را
به یاد آورد که در مسابقات شنای قهرمانی کشوری روی سکو ایستاده بود.
«خب چی شد؟»
نورا قصه را کوتاه کرد «فشارش خیلی زیاد بود.
داما فشار ما رو میسازه اولش زغال سنگ هم که باشی با زیر فشار قرار گرفتن تبدیل به الماس میشی.
تورا دانش او درباره ساخت الماس را تصحیح نکرد نگفت با اینکه زغال سنگ و الماس هر دو از کربن ساخته شده اند. زغال سنگ نا خالص تر از آن است که هر فشاری را هم که تحمل کند بتواند به الماس تبدیل شود. آن طور که علم ثابت میکرد اگر اولش زغال سنگ باشی تا آخر زغال سنگ میمانی شاید درس درستی که باید از زندگی می گرفتند همین بود.
چند تار رهای موهای سیاه زغالی اش را به سمت جایی برد که آن را دم اسبی بسته بود.
«منظورت چیه، نیل؟»
هیچ وقت واسه دنبال کردن رؤیاها دیر نیست.
تقریباً مطمئنم که واسه دنبال کردن این رؤیای بخصوص دیگه دیر شده.
تو آدم تحصیل کرده ای هستی نورا مدرک فلسفه داری....
نو را به خال کوچک روی دست چپش خیره شد. آن خال هم در تمام زندگی اش همراه او همه چیز را تحمل کرده بود. فقط همان طور سر جایش مانده و اهمیتی نداده بود مثل یک حال اگه بخوام راستش رو بگم توی بدفورد تقاضا واسه فیلسوفها ity.com
خیلی بالا نیست نیل
رفتی دانشگاه به سال توی لندن موندی بعد برگشتی
انتخاب دیگه ای نداشتم.
نورا نمی خواست درباره مرگ مادرش حرف بزند یا حتی درباره دن چون از نظر نیا رئیل عقب نشینی نورا از ازدواجش با دن آن هم
فقط دو روز پیش از مراسم عروسی جذاب ترین قصه عاشقانه بعد از قصه «کرت و کورتنی بود.
«همه ما انتخابهایی داریم نورا به چیزی داریم به اسم اختیار
خب نه اگه با دید جبرگرایی به دنیا نگاه کنی
«خب چرا اینجا؟»
یا باید اینجا کار می کردم با توی پناهگاه حیوانات اینجا حقوقش بیشتر بود. در ضمن خب با موسیقی سروکار داشتم.
توی به گروه موسیقی بودی با برادرت
«آره هزار تو اون قدرها آینده خوبی نداشتیم.»
برادرت که چیز دیگه ای میگه
این حرفش نورا را غافل گیر کرد. «جو؟ تو از کجا...»
یه تقویت کننده خرید مارشال دی اس ال ۴۰
»کی؟«
جمعه
اومده بود بدفورد؟»
«آره، مگه اینکه به تصویر سه بعدی بوده باشه مثل تو پاک ۲
نو را به این فکر کرد که جو احتمالاً به دیدن راوی آمده بوده راوی صمیمی ترین دوست برادرش بود جو گیتار زدن را کنار گذاشته و به لندن رفته بود تا شغلی در زمینه انفورماتیک پیدا کند که البته از آن متنفر بود اما راوی همین جا توی بدفورد مانده بود. حالا توی
گروه موسیقی ای به اسم چهار قصاب بود و در میخانه های همه جای شهر آهنگهای خواننده های دیگر را اجرا می کردند.
«آهان، جالبه.»
نورا تقریباً مطمئن بود که برادرش می دانست او جمعه ها سر کار نمی رود. دانستن این حقیقت از درون آزارش می داد.
من اینجا خوش حالم.»
«اما نیستی.»
حق با نیل بود بیماری روح آزاری از درون نورا را میخورد. انگار ذهنش داشت خودش را بالا می آورد نورا لبخندش را پت و پهن تر کرد.
منظورم اینه که از داشتن این شغل خوش حالم خوش حال به این معنا که میدونی راضی ام نیل من به این شغل نیاز دارم
تو آدم خوبی هستی نگران دنیایی نگران محیط زیست و آدم های بی خانمان
من شغلم رو لازم دارم
نیل دوباره به همان ژست کنفوسیوسی برگشت چیزی که لازم داری آزادیه
«من آزادی نمی خوام
«اینجا که مؤسسه غیر انتفاعی نیست البته باید اعتراف کنم که کم کم داره میشه
«ببین نیل مشکلت چیزیه که اون هفته گفتم؟ که باید مغازه رو امروزی تر کنی؟ به فکرهایی توی سرم دارم که چطوری جوون ترها
رو بیاریم.....
تیل انگار که به او برخورده باشد گفت نه این مغازه فقط واسه گیتاره به اسمش دقت کن تئوری ریسمان زمینه کاریم رو گسترش دادم و جواب گرفتم فقط مشکل اینجاست که اوضاع بده و دیگه نمیتونم بهت حقوق بدم و بذارم مشتری ها رو با قیافه افسرده ت قراری بدی
«چی؟»
« متأسفم، نورا» لحظه ای مکث کرد. درست به همان اندازه که طول میکشید تا تیری را بالا ببرد. «مجبورم اخراجت کنم.
برو بعدی
18 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
23 لایک
فرصت؟
💖💖💝💝
اگر ادامه اش رو می خواهید می تونین بهم بگید
عالی بود
حسی درونم روشن کرد که هیچگاه خاموش نشد
ولی کتابخانه نیمه شب یکی از بهترین کتابایی بود که خوندم))