سلام این داستان رو خودم نوشتم امید وارم خوشتون بیاد:)
دخترک یتیم و فقیر در کوچه های تنگ و باریک شهر تنهای تنها نشسته بود! یک دفتر نو در میان زمین پیدا کرده؛ پسر و مادری که سر جلد دفتر بحث می کردند و آخر سر هم دفتر ۲۰۰ برگ با جلد مقوایی قرمز را به زمین انداختند. وقتی انها از انجا رفتند دخترک سریع دفتر را برداشت ، دفتر برای او مانند یک گنجینه بود.
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
22 لایک
پستت خیلی خوب بود♥️🫂
امیدوارم در آینده یکی از بهترین کاربر ها بشی☺️👍🏻
اگه میشه لطفا به پست های منم سر بزنید🙃🤍
بک هم میدم😉🤯
ادمین زیبارو پین؟☺️🫂
پسره کی بود؟
داستان خیالی بود:)
واااااای فوچان خیلی غمگین بود و زیبا 🥲😭
مرسییی خیلی خوشحالم دوست داشتیی🥲
عالی بود
خوشحالم خوشت اومد:))
عرررررررر
چه قشنگ بودددددد
وای خوشحالم دوست داشتیییی:)))