
داستان کوتاه!

پیرمرد هنوز آنجا نشسته بود. لبخند به لب داشت. چانه اش را به عصای کهنه اش تکیه داده بود و چشمان لرزانش، روی ریل ها می دوید. آنچنان با دقت به ریل ها خیره شده بود که گویی به یک شاهکار هنری زل زده و سعی دارد نکته هایی از آن دریابد. غرق در عالم خویش بود. مسافران بی توجه به او رد می شدند و سوار قطار می شدند. هیچ کس جز یک نفر... یه نفر از دور با دقت به او خیره شده بود. برایش عجیب بود که پیرمرد با دیدن قطار، مثل بقیه مسافران از جایش بلند نمی شود.

+ پدر جان! می خواید کمکتون کنم سوار قطار بشید؟ پیر مرد هیچ حرکتی نکرد. گویی هیچ چیز نمی شنید. +پدر جان؟ به خود آمد.- جوون! من منتظر کسی هستم! الانه که از قطار پیاده بشه. مرد بیشتر تعجب کرد. مطمئن بود پیرمرد اختلال حواس دارد.+ اما پدر جان! سال هاست که دیگه هیچ کس از این قطار، تو این ایستگاه پیاده نمیشه. کسی قرار نیست اینجا پیاده بشه!

اخم های پیرمرد در هم رفت. برای اولین بار اخم کرد.- نه! داری اشتباه می کنی پسر! من مطمئنم اون قراره از این قطار پیاده بشه. بهم زنگ زد. گفت بلیط گرفته و برمی گرده! مرد فهمید فایده ای ندارد. روی نیمکت نشست. قید سفرش را زد تا ببیند شخصی که پیرمرد از آن حرف می زند کی می رسد. یک ساعت... دو ساعت... سه ساعت... ساعت ها از حرکت قطار بعدی گذشت اما خبر از کسی نشد. شب شد. اما کسی نیامد.

+ پدر جان؟ کسی که منتظرش بودی چرا نیومد؟ پیرمرد آهی کشید و از جایش بلند شد. عصایش را تاب داد و به سمت در خروجی به راه افتاد. – فردا! مطمئنم فردا دیگه میاد! مرد خندید. فهمید روزش را بیهوده تلف کرده. می رفت که دستی شانه اش را لمس کرد. نگهبان لبخندزنان به او نگاه می کرد. + تو اولین کسی هستی که متوجه رفتار عجیب این پیرمرد شدی. دقیقا سی و دو سال و هفت ماه و چهار روزه که این پیرمرد هر روز روی این نیمکت می نشینه و منتظر می مونه. دست آخر هم بدون هیچ نتیجه ای به خونه اش برمی گرده.

–سی و دو سال؟ برای چی؟ مگه دیونه است؟! + دیونه؟ شاید! شایدم دیونه است. اما از نوع خیلی تحسین برانگیزش! همسر این پیرمرد دقیقا سی و دو سال و هفت ماه و... پیش تو بمب گذاری قطار فوت شد. اون روز این مرد روی این صندلی نشسته بود و منتظر برگشت همسرش بود. خبر فوتش رو شنید. اما باور نکرد. از اون روز تا حالا هر روز منتظر برگشتشه. خیال می کنه بالاخره زنش یه روزی برمی گرده! مرد این بار با ناراحتی به ریل ها خیره شد. – از کجا می دونی؟ شایدم برگشت! نگهبان شانه بالا انداخت. + شاید!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آنجا می بینمت...! به لیست مورد علاقه ام از مشتری تا مریخ. افزوده شد.
توسط ووگه✯
...
ممنون😅🧡
آنجا می بینمت...! به لیست زیبایی🩻🦋 افزوده شد.
توسط ᗷᒪᗩᑕK ᑕᗩT
...
واو! خوشحالم که خوشتون اومده!😍🧡
آنجا می بینمت...! به لیست 🎀﹒—﹒𝖲𝗁𝗈𝗋𝗍 𝖲𝗍or𝗒﹒⟢ افزوده شد.
توسط مافینی!
...
واای مرسی🧡😄
آنجا می بینمت...! به لیست اکلیلی شدم افزوده شد.
توسط ✨emma✨
...
ممنونم😀💖
زیبا بود :)
نمتونم جلوی اشکام رو بگیرم فوق العاده زیبا 😭❤️
واقعا شاهکار بود🫠✨️
خیلی قشنگ مینویسی
مرسی🥲🤍
🥲 :)))
✨✨🤍
عالی بود:)🤍
مرسی🧡
زیبا...
مرسی💖💖