
این داستان یجا خوندم و با کمی تغییر براتون گذاشتم
سلام آتوسام۱۷ سالمه یه شب با داداشم تنها بودم پدرومادرم برای کاری رفته بودن بیرون منو داداشم داشتیم فیلم ترسناک احضار رو نگاه میکردیم که یهو ازتو اتاقم صدای افتادن چیزی اومد گفتم حتما پنجره باز بوده وباد زده افتاده براهمین بلند شدم که برم ببینم چی بوده راستی لامپ اتاقم سوخته بود ومن مجبور بودم برم کلید مهتابی که ته اتاق کنار تخته خوابمه رو روشن کنم رسیده بودم نزدیک کلیدبرق دستمو دراز کردم تا روشنش کنم صدای باز شدن در اومد برگشتم که یهو از لای در دوتا چشم قرمز دیدم ترسیدم وسریع برقو روشن کردم که دیدم نیس از ترس قلبم داشت وایمیستاد بیخیال شدم وباخودم گفتم توهم زدم داشتم به همین خیالات میپرداختم که احساس کردم یکی پشت سرمه چون داداشم باهام زیاد شوخی میکنه با اعصبانیت گفتم نکن برو گمشو ولی تا سرمو اوردم بالا چشمم افتاد به اینه که دیدم هیشکی پیشم نیس ولی صدای نفس کشیدنشو احساس میکردم ترسیدم سریع برگشتم که دیدم یه زن قد بلند باموهای ژولیده ولباس سیاه که انگاری چند سال بود رنگ ابو به خودش ندیده بود وچشمانی قرمز داره نگام میکنه عقب عقب میرفتم واونم دنبالم میومد تا رسیدم به دیوار خواستم جیغ بکشم که داداشم بیاد کمکم ولی هیچی نمیتونستم بگم حتی یک کلمه سریع وسایل روی میز تحریرمو انداختم رو زمین که باشنیدنش داداشم بدو بدو اومد تو که یهو اون چیز دود شد رفت هوا از خوشحالی بیهوش شدم بعد که بهوش اومدم همه رو براخانوادم تعریف کردم ومتاسفانه جزداداشم هیشکی باور نکرد
دیگه میترسیدم شبا برم تو اتاقم بلخره بعد سه شب توحال خوابیدن گفتم برم امشبو تو اتاقم بخوابم وارد اتاقم شدم بازم یادم رفته بود لامپ رو عوض کنم نزدیک تختم شدم که یهو کیف لوازم ارایشیم ازروی میز دراورم افتاد قلبم داشت از کارمیوفتاد چشامو بسته بودم وبه خودم میگفتم اشتباه کردی اومدی یواش سرمو برگردوندم که فقط با کیف افتادع رو زمین مواجه شدم داشت گریم میگرفت گفتم تو چی میخوای ازم برو یکی دیگه رو بترسون رفتم رو تختم پتو رو کشیدم رو خودم وسریع خوابیدم نزدیک ساعتای ۳:۰۰صبح احساس کردم نمیتونم نفس بکشم چشامو باز کردم که دیدم همون زن رو سینم نشسته بزور نفس میکشیدم سعی داشت خفم کنه میخواستم سوره ای چیزی بخونم ولی نمیتونستم بلخره یه بسم الله گفتم که پودر شد دیگه خوابم نبرد بعدظهر ساعتای۱۴:۳۰ بابام مامانم وداداشم رفتن بیرون من داشتم تو گوشی چت میکردم که یهو خونه تاریک شد ترسیده بودم توی اتاقم صدای راه رفتن رقصیدن وصحبت کردن میومد بزور سوره قدر توحید حمد رو خوندم که خونه روشن شد بابام که اومد به گریه افتادم کلی التماس کردم که کمکم کنن بابام زنگ زد به مادربزرگم شماره یه دعانویس رو گرفت رفتیم پیشش که گفت دخترتون رو یکی که باهاتون دشمنی شخصی داره تو دعا کرده تا دیونه شه به دعانویس که مرد میانسالی حدودا ۴۰ سالش بود خواهش کردم کمکم کنه دیگه تحمل اون زن ترسناکو نداشتم یه دعا داد فعلا که نمبینم انقدر ترسیدم که دیگه فیلم ترسناکم نگاه نمی کنم
این داستان چند بار رپاک شد و الان دوباره گذاشتم
بازم داستان بزارم؟ چه مدلی باشه؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ولی من اول فکر کردم تأثیر فیلم ترسناکه😂
😂😅
خب حاجی پشمام ریخت 😶😂
الکیه نترس
حاجی تخیلت تو سطح لجنده پشمام 👍😂
اگه یه بسم الله میگفت میرفت بخدا:/ من خودم امتحان کردم خیلی زود فرار میکنه🗿
واقعی نیست تخیلیه
جهت شوخی بود.. ولی یه جن تو خنمون هست اسمش جنه گلی یه:)
😂اسم زیبایی داره
تستت عالی بود خوشکلم❤
مرسیی
تست٫پستت عالی بود (:
امیدوارم در آینده
بتونی بهترین کاربر تستچی بشی ! 💗💗
همینجوری ادامه بده و
از خودت بهترین و بساز !🌷
برات موفقیت های بسیاری آرزو میکنم☔☔
میشه به تست چگونه مانگا خلق کنیم سر بزنی؟ خوشحال میشم اگه خوشت اومد لایک کنی!🩷🩷🩷
مرسی حتما تستت رو میبینم
عالییی پارت دو پلیززز
یا خدااا😱
واقعیه؟ برای خودت اتفاق افتاده؟
نه برای خودم نیست یه جا شبیهشو خوندم و تغییرش دادم گذاشتم واقعی نیست
دقت کنید داستان مربوط به خودش نبود چون گفت بازم ازاین داستانا میخواید
اره این داستان الکیه از خودم دراوردم
پس درسته میگن بسم الله بگی همچی حله😂
😂
سکته زدم