آن روز بارانی ۲

بچه ها یادم رفت بگم این داستان بین ۵ تا ۷ قسمته .

داشتم کتابی که بهم معرفی کرده بود رو میخوندم . اسمش ( دیگر تمام شده ) بود یه داستان حدودا غمگین . تمام شد .

مایکل ، مایکل ( سرش شلوغ بود ) - اوه ! بله - من این کتابو تموم کردم تو کتابی داری بهم معرفی کنی ؟ - خب ..... اینو بخون . اسمش ( رز صورتیه ) اسمش شبیه خودته . رزا ! - آره ، باید کتاب جذابی باشه

ساعت ۸ بود خیلی دیر شده بود ولی هنوز مامان بابام از پیش آدام نیومده بودن خونه منم توی خونه تنها بودم . داشتم کتابی که مایکل بهم معرفی کرده بود رو می خوندم . داستان جالبی بود . داستان هایی که اون بهم معرفی میکنه خیلی جالبن

۳ ماه دیگه تا سربازی مونده . برای ۳ ماه دیگه هم هنوز خیلی زوده استرس داشتن اما من دارم . خودش عین خیالش نیست . راحتیش برای اولین بار رفت روی مخم . شاید من خیلی استرسی ام

مامان بابام اومدن .

مامانم : اوه خیلی مهمونی مجللی بود مگه نه ؟ بابام : آره واقعا که رزا تو نیومدی - خوشحالم که بهتون خوش گذشته ولی من توی کتابخونه بیشتر بهم خوش گذشت - کتابخونه گند ! معلوم نیست تو اونجا چی کار میکنی ، نکنه کسی مختو زده ها ؟

به خودم لرزیدم و گفتم : ن ن ن نه .. ک ک کی گفته ؟ مامانم : بسه دیگه برین بخوابین . بستونه اوه !حدود چند ماه دیگه دشمن قراره حمله کنه من : دشمن ؟ کی قراره حمله کنه - یه دو ، سه ماهه دیگه . اصلا تو می خوای چیکار - نه ، هیچی کار خاصی نداشتم فقط کنجکاو شدم