قسمت بیستم....
مرد جوان از شدت درد دندان هایش را بر روی یکدیگر فشار داد و سعی کرد درد آن را تحمل کند. ترس به جانش افتاده بود و باور کرده بود که پایانش اینجاست، پایان زندگی ای که تمام عمر با هدف نجات مردم از هیولاها سپری کرده بود. پایانش آبرومندانه بود و حداقل تا سالیان سال می توانستند از تلاشش برای شکست دادن گرگینه بگویند و یادش را گرامی بدارند. دست چپش از شدت درد لبه پرتگاه را رها کرد و با دست راست پرتگاه را محکم چسبیده بود. نفس عمیقی کشید و به چهره پر از نفرت و سنگدلی و پیروزی گرگینه سیاه خیره شد سپس چشمانش را برای قبول م.ر.گش بست و منتظر آن بود که دست دیگرش رها شود و آنگاه با آغ.و.ش باز به استقبال م.ر.گ برود
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
فرست
خییییلی قشنگ بوووودددد 🥳🥳🥳🥳
مرسیییی💓
وای خیلییییی خوب بود حیف تموم شد🥺🥺🥺💚💚💚
مرسی عزیزم
داستان دیگه ای به اسم( بازی زندگی: انتقام لیلی) دارم ک اگر علاقه داشتی میتونی بخونیش واسه جبران تموم شدنش تنها پیشنهادی ک میتونم بدم اینه
چه عالیییی حتما در اولین فرصت میخونمش🤩🤩💚💚