8 اسلاید پست توسط: ☀️Ivanka☀ انتشار: 1 هفته پیش 24 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
قسمت بیستم....
مرد جوان از شدت درد دندان هایش را بر روی یکدیگر فشار داد و سعی کرد درد آن را تحمل کند. ترس به جانش افتاده بود و باور کرده بود که پایانش اینجاست، پایان زندگی ای که تمام عمر با هدف نجات مردم از هیولاها سپری کرده بود. پایانش آبرومندانه بود و حداقل تا سالیان سال می توانستند از تلاشش برای شکست دادن گرگینه بگویند و یادش را گرامی بدارند. دست چپش از شدت درد لبه پرتگاه را رها کرد و با دست راست پرتگاه را محکم چسبیده بود. نفس عمیقی کشید و به چهره پر از نفرت و سنگدلی و پیروزی گرگینه سیاه خیره شد سپس چشمانش را برای قبول م.ر.گش بست و منتظر آن بود که دست دیگرش رها شود و آنگاه با آغ.و.ش باز به استقبال م.ر.گ برود
اما ناگهانی چیز محکمی به گرگینه برخورد کرد و او را به سمت لبه کشاند. گرگینه سیاه برای آنکه نیافتد محکم با چنگ و ناخن لبه را چسبید. مرد جوان با تعجب چشمانش باز کرد و با دیدن گرگینه سیاه لبه پرتگاه که با فاصله کوتاهی از او آویزان مانده بود با تعجب به بالا نگاه کرد بلکه عامل این کار و منجی ای که برای او آمده را ببیند.
به آرامی ویوین بر بالای سرش نمایان شد و در حالت گرگینه ای مقابلش ایستاد. مرد جوان ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست. می دانست که خدا همیشه در زندگی هوایش را دارد و در مشکلات و سختی ها منجی او را می فرستاد. اینبار نیز همین گونه بود و او را ناامید نکرده بود. مرد جوان دست چپش را به سمت دختر دراز کرد و دختر جوان پس از گرفتن سر آستین او، او را به بالا کشید و از م.ر.گ.ی که از رگ گردن به او نزدیک تر بود نجات داد. اما لبه پرتگاه توان تحمل وزن زیادی نداشت شروع به خراب شدن کرد و دختر جوان فوری مرد جوان را به سمت امنی پرت کرد و خودش همراه با صخره ها و گرگینه سیاه به پایین سقوط کرد.
مرد جوان با ش.و.ک و ت.ر.س و لرز به نقطه ای که ریزش کرده بود چشم دوخت و با لکنت و ناباوری گفت:_ن..نه و..وی..ویوین!. همین که بلند شد به سمت پرتگاه بدود، یقه اش از پشت گرفته شد و نوای آشنایی او را از رفتن منع کرد. سرش را به پشت سرش چرخاند و با دیدن پدر روحانی از رفتن امتناع کرد و با ناراحتی شدید به سمت او برگشت و او را محکم به آ.غ.و.ش کشید و سیل اشک هایش بر روی شانه پدر روحانی جاری شدند.
اشک هایش از شدت این غم جان سوزی که در قلب داشت بند نمی آمدند. دختر بیچاره برای نجات او از جان خود گذشته بود و در اعماق دره ی این پرتگاه بزرگ افتاده بود. آنقدر حالش بد بود که حتی به ذهنش خطور نمی کرد پدر روحانی از کجا مکان او را یافته است. تنها کاری که می کرد اشک ریختن برای فردی بود که خود را فدای نجات او کرده بود. پس از چند دقیقه اشک ریختن صورت رنگ پریده اش بالا برد و چشمان قرمزش را به صورت پدر روحانی دوخت و با صدایی لرزان و آرام گفت:_من باعث شدم بم.ی.ر.ه پدر، من مقصر م.ر.گ ویوینم، بخاطر نجات من جونش فدا کرد. پدر روحانی شانه هایش را گرفت و به چشمانش نگاه کرد و به او اطمینان خاطر داد که مقصر نیست و این انتخاب خود ویوین بوده تا بلکه یکم دردش را تسکین دهد.
مرد جوان همچنان که ناراحت بود و ذره ای از غمی که در قلبش بود کم نشده بود از پدر روحانی فاصله گرفت و به سمت لبه پرتگاه رفت و بر روی زمین زانو زد و روی به آسمان کرد و شروع به گلایه کردن از خدا کرد. _چرا اونو ازم گرفتی؟ اونم کسی که هیچ گناهی نداشت و مثل یک گل پاک بود. اگر برات مهم بودم نمی گذاشتی ذره ای این اتفاق بیافته و دوباره تنها بمونم. من احمق همیشه فکر می کردم هوام داری اما حالا که میبینم فقط منو میخواستی با این درد رو به روی کنی و از پا درم بیاری، خدایا!. پدر روحانی خواست به سمت او برود و او را نصیحت کند تا به این افکار شیطانی اجازه نفوذ بر ذهنش را ندهد. اما ویوین از کنارش رد شد و درحالی که خاکی شده بود و یکم پایش می لنگید به سمت مرد جوان رفت. با دیدن دختر جوان اجازه داد تا او اوضاع را درست کند. مرد جوان سرش را پائین انداخته بود و اشک می ریخت. ناگهانی از پشت چیزی او را کمی هل داد تا به خود بیاید. با ناراحتی و ناامیدی رویش برگرداند و با دیدن ویوین متعجب و شوکه به او خیره شد. فوری او را محکم به ب.غ.ل گرفت و خزهای بلندش را نوازش کرد و از خوشحالی اشک هایش بیشتر جاری شدند و چهره اش حالتی مرکب از گریه و خوشحالی بود. چند دقیقه همینجور او را از خوشحالی به بغل گرفته بود و خزهای بلندش را نو.ا.ز.ش می کرد. پس از آنکه روحش آرامش یافت روی به ویوین کرد و از او پرسید._ولی چجور؟...چجوری زنده موندی؟.
ویوین که با لبخند به او نگاه می کرد جواب داد._ وقتی پرت شدیم من از شانس خوبم روی شاخه درختی که به صخره ها وصل بود افتادم و خودم رو به دیواره نزدیک تر کردم و یک غاری وسط صخره ها توجهم جلب کرد و سمتش پریدم بعد از داخل شدن بهش تونستم در انتهای غار خروجی ای پیدا کنم و خودم رو به اینجا برسونم و زیاد فاصله ای تا اینجا نداشت. دختر جوان به حالت انسانی خود در آمد و صورت مرد جوان را ن.و.ا.ز.ش کرد. مرد جوان خوشش آمد و چشمانش را برای لحضه ای بست و بر کف دستش ب.و.س.ه ای کاشت.
پس از آن شب آرامشی که مرد جوان به دنبال آن بود به رویتا بازگشته بود و تمام مردم در خوشحالی و آرامش به زندگی خود می پرداختند و به مناسبت از بین رفتن گرگینه سیاه جشن بزرگی برگزار کردند که خوشحالی و رقص و خوراکی های رنگارنگ پایه و اساس آن بود. مرد جوان دیگر حسی که نسبت به دختر داشت را آشکارا به او اظهار می کرد و پس از مدت کوتاهی با فهمیدن آنکه دختر جوان آرزوی رسیدن به پیش قبیله و خانواده اش را دارد قول داد که او را به پیش آنان ببرد و آنان را پیدا کند و این گونه شد که ماجراجویی دیگری برای آن دو شروع شد. در پی آن مرد جوان با اطلاعاتی که از گرگ ها و نحوه مهاجرت آنان داشت و بررسی مکان قبلی قبیله آنان مسیر احتمالی را همراه با دختر جوان سوار بر اسب رفتند و از جنگل ها و رودخانه ها و دشت ها گذر کردند و پس از گذشت هفته ها و بعد از آن یک ماه خسته در راهی سوار بر اسب درحال گذر از دشتی بودند. مرد جوان که کمی خسته بود چشمش به مسیر طویل و بی انتهای جلویش بود و دختر جوان خسته و خواب آلود به او تکیه کرده بود.
به صورت ناگهانی دختر جوان هوشیار شد و به اطراف با دقت و عجله نگاه کرد. مرد جوان از این رفتار یهویی او تعجب کرد و با کنجکاوی پرسید._چیزی شده ویوین؟. دختر جوان از روی اسب به پائین پرید و با دقت بیشتری مشغول بررسی اطراف شد و با حس کردن تکان خوردن چیزی درون علفزارهای آن سمت دشت فوری تبدیل به گرگینه شد و هوا را بو کرد. حسش درست بود موجودات دیگری جز آن دو آنجا بودند و درحال نزدیک شدن به آن دو شده بودند. ناگهانی تعدادی گرگبزرگ از میان علفزارها بیرون آمدند و به سمت آنان دویدند. مرد جوان فوری شمشیرش را از غلاف خارج کرد و از روی اسب پایین پرید.
با نزدیک تر شدن گرگ ها مرد جوان آماده حمله بود و سفت شمشیرش را در دست چسبیده بود. قبل از آنکه گرگ ها حمله ای کنند با بلند شدن صدای زوزه گرگی از حرکت ایستادند. گویا صدای گرگ آلفایی بود که آنها را از حمله کردن نگه داشته بود. کم کم دسته دیگری از گرگ ها از پشت سر آن گرگ ها نمایان شدند و گرگ خاکستری آلفایی جلوتر از بقیه راه می رفت و به سمت آنان می آمد. دسته ای که جلوتر بودند به احترام او کنار رفتند و به صورت صف ایستادند. آن گرگ خاکستری به سمت ویوین رفت و شروع به بو کردن او کرد سپس به حالت انسانی در آمد و به او با بهت خیره شد. یک زن خود را فوری به پیش آن دو رساند و با چشمانی پر از اشک به ویوین نگاه کرد و به آرامی صورت ویوین را لمس کرد. ویوین از دیدن آن دو شخص خشکش زده بود و ناباورانه نگاهشان می کرد. بعد به حالت انسانی در آمد و آن دو را محکم در آ.غ.و.ش کشید. بله آنان خانواده اش بودند که پس از سالها انتظار به یکدیگر رسیده بودند و می توانستند پس از این دلتنگی بزرگ هرچقدر که می خواهند یکدیگر به به آ.غ.و.ش بکشند.
پس از آنکه از سوی بقیه پذیرفته شد با خوشحالی او را به جمع خودشان راه دادند و او را به سمت غاری که در آن ساکن شده بودند بردند اما ویدین به تنهایی نرفت و با اجبار مرد جوان را نیز همراه خود برد و پس از پذیرایی و استقبال گرمی که از ویوین شد برای او توضح دادند که چگونه او را در روزی که قصد داشتند آنجا را ترک کنند گم کرده اند و چقدر درمانده و ناراحت بوده اند که تا مدت ها کنار آمدن با آن برایشان سخت بوده.
پس از چندین دقیقه ویوین بحث علاقه اش به مرد جوان را بیان کرد و ابتدا با مخالفت پدر خود مواجه شد اما او برای انکه قلب تنها فرزند خود را نشکند و او را دوباره از دست ندهد با ع.ش.ق آن دو موافقت کرد و پساز مدت کوتاهی با یکدیگر از.د.و.اج کردند و ویوین همراه با مرد جوان از گله اش خداحافظی کرد تا همراه او دنیا را بگردد و با هیولاهای شرور بجنگد و خانواده خودشان را بسازند و شرط پذیرش این انتخاب از سوی پدرشان آن بود که هر سال ویدین را برای دیدن خانواده اش بیاورد و اکثر اوقات برای خانواده اش نامه بنویسد. این گونه بود که هردوی آنان به لندن رفتند و خانواده خود را تشکیل دادند و در مدت کوتاهی صاحب سه فرزند دو پسر و یک دختر به نام های ایوان، میلان و سیلان شدند و به خوبی و خوشی به زندگی رویایی خود رسید.
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
فرست
خییییلی قشنگ بوووودددد 🥳🥳🥳🥳
مرسیییی💓
وای خیلییییی خوب بود حیف تموم شد🥺🥺🥺💚💚💚
مرسی عزیزم
داستان دیگه ای به اسم( بازی زندگی: انتقام لیلی) دارم ک اگر علاقه داشتی میتونی بخونیش واسه جبران تموم شدنش تنها پیشنهادی ک میتونم بدم اینه
چه عالیییی حتما در اولین فرصت میخونمش🤩🤩💚💚