☆اشفته☆

کلافه بود بسیار نمی‌توانست به خواندن ادامه دهد بسیار اشفته بود قلبش تیر میکشید دیگر توان تحمل این اتاق را نداشت اگر او میبود اتاق از زیبایی چهره اش می درخشید و او با شوق برای فردا آماده میشد افسوس که او دیگر در اتاق نبود تا با لبخند به او را بخنداند

اشکی از گوشه چشمش جاری شد لوازم درس خواندنش را برداشت و به سمت کتابخانه رفت شاید آنجا راحت تر میبود در راه افسوس میخورد همه جا در چشمش تاریک بود اما امیدی درون قلبش به ا میگفت او هنوز زنده است و به زودی در کنار هم قرار یکدیگر برقصد و لبخند ای از شادی بزنند

او درست حدس میزد دنیا تمام شد وبه سمت او پرواز کرد از آن ماشین که به او برخورد کرد بسیار تشکر میکرد .

اکنون آن دو پرستو زیبا درحال رقص زیر ماه هستند و آرزو دارند در زندگی بعدی باز هم در کنار هم تا ابد بمانند .🥀