سلام دوستان ببخشید فعالیت نداشتم تو این یکی دو هفته حتی وقت سر خاروندن نداشتم ولی ایشالا از حالا به بعد فعالیتم بیشتر میشه خب بریم برای پارت بعدی این رمان امیدوارم خوشتون بیاد❤
(لوکا)p15
فقط از ترس آسیب دیدنش آروم آروم میرفتم عقب تو همون فاصله دستاشو بست تا دست خودش آزاد باشه.
فقط حواسم به اشکای مرینت بود که دونه دونه روی زمین می افتاد.از این بیشتر ناراحت بودم که هیچ کاری از دستم بر نمی اومد نه سِلاهی برای مواجه شدن با اون نه وسیله ای برای ارتباط با بقیه.
کاملا مغزم از کار افتاده بود و هیچ فکری به ذهنم نمیرسید تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود:
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
22 لایک
بک میدم چون درس دارم شاید دیر بک بدم
عالی بود زیبام ☘
عرررر پارت جدید
راستش من زیاد خاطره خنده دار ندارم ولی یه خاطره خیلی باحال از یه بنده خدایی میگم که برامون تعریف کردش....
یبار طبق عادت تو بچگی گم شده بوده باباش اومد کلانتری بعد اون گفته بابام نیس هرکاری کرد ماموره اونو تحویل نداد طفلی باباش اومد داداششو آورد شناسنامش هم آورد ولی گفته این داداشمه ولی این بابام نیس ماموره با نگاهی اندرز دیوانه راهیش کرد خونشون😄😂😂
بک؟راستی داستانت خلاصش چیه؟شاید خوندم🫶🏻
ممنون ولی این داستان بر اساس ذهن مریض خودم نوشته شده و هیچ نسخه مشابهی نداره
اها
فرصت