اولین داستان💟
روشنایی سرتاسر اتاق را پر کرده بود همه خوشحال بودند که یک سال جدید دیگر شروع شده و میخندیدند صدای شادی گریفیندور ها هر لحظه یک تکه از قلبم را میشکست و روی زمین مینداخت انگار دست و پام زنجیر شده بود تمام ذوقم برای مدرسه خورد شده بود به گروهی که آرزوش را داشتم نیوفتاده بودم اسلیترین! اما گریفیندور بودم با غم به سمت میز رفتم و نمیفهمیدم زمان چگونه میگذرد ولی انگار
سال ها در ج.ه.نم آخرت گرفتار شده بودم، لحظه ای چشم هام به پسری با موهای بلوند و سفید با چشم های خاکستری که مانند الماس بود من قبلا او را دیده بودم متوجه شدم او هم اسلیترین است با حسرت به تمام اسلیترین ها خیره شدم اشک چشمام را خفه میکرد ولی نمیخواستم روز اول گریه کنم به هری پاتر مشهور نگاه کردم احساس رقت بهم دست داد مدتی بعد تمام ما به خوابگاه های مشترک رفتیم در خوابگاه دراز کشیده بودم انگار افکاری مانند اش.ب.اح سیاه مرا گرفتار کرده بودند اشک هایم جلو دیدم را گرفته بود
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
به نظرسنجی آخرم سر بزنید توییت هستش🔱🔆 جایزه هم ۱۰۰۰ امتیاز💟🐍
راستی حتما ادامش بده 👏👏👏👏
وای عالیییییییی بود
نمیدونم چرا من ب.و.س.ه رو مینویسم ناظر رد میکنه؟!
چه جالب اون تیکه هارو ناظر قبول کرد
تروخدا گزارش نکنی 🥺💖
نههه
تازه خیلی عم حال کردم🤣💔
تک پارتیه؟
اره
نه من زن داداشتم😂
عالی بود،واقعا میگم.
فقط اون بخشش که بهش گفت دوستت دارم یکم آبکی بود،میدونی خیلی زود گفت دوستت دارم و دریکو هم همینجوری یکهویی گفت از زندگی خسته شدم.
بهتر بود که اول سعی میکرد از خودش دورش کنه
مرسی حتما سعی میکنم بهتر بنویسم
عالییییی بودد خیلی نویسنده خوبی میشی ادامه بده😃
مرسسییی عزیزم حتما چشم
خواهرمی؟
من خواهر دراکو عم رز مالفوی