12 اسلاید پست توسط: ₙₑₖₒ🐈⬛ انتشار: 2 ماه پیش 45 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
منم دلم میخواد توی یه زمستان بی پایان زندگی کنم؛
آفتاب چشمانش را میزد.خیلی وقت میشد که در این نوع روشنایی قرار نگرفته بود.
دیگر حتی یک دانه شکوفه صورتی روی درخت ها دیده نمیشد؛حالا جوانه های سبزشان تبدیل به برگ های بزرگ شده بود و میوه داده بودند.
تخم مرغی که روباه ها برایش آورده بودند را توی ماهیتابه شکاند و بعد ماهیتابه را گذاشت روی آتش.ماهیتابه را هم،روباه ها برایش آورده بودند.روباه ها تنها راه ارتباطش با دنیای بیرون بودند.اصلا نمیدانست روباه چطور با دنیای بیرون جنگل ارتباط دارند؛فقط میدانست که میتوانند برایش چیزهایی از جمله غذا و لوازم آسایش بیاورند.
تاحالا با هارو-¹ سعی کرده بودند از جنگل فرار کنند.اما هرچه میگشتند،فقط درخت میدیدند و درخت.اصلا راهی برای خروج نداشتند.اگر به این جنگل میامدی دیگر گیر افتاده بودی.
اما برای او و هارو این موضوع ذره ای اهمیت نداشت.تا وقتی باهم بودند شادترین زندگی را داشتند؛ تا وقتی باهم بودند.
به رودخانه خیره شد.هنوز هم میتوانست هارو را ببیند که در رودخانه محو میشود.تارهای موهای صورتی بلندش،چشمان سبز تیله ای اش،دستان زیبایش،چهره مهربانش،قلبش...دیگر نبودند.تقصیر آن رودخانه بود یا تقصیر او؟!
نمیدانست.نمیدانست چه باعث شده هارو با پاهای خودش به سمت رودخانه برود و خودش را به دست جریانش بسپارد؛ولی تنها چیزی که اهمیت داشت این بود:هارو دیگر نبود.
بهار زندگی اش دیگر نبود.عشقش دیگر نبود.دلیل برای زنده ماندنش دیگر نبود.
وسوسه شد بار دیگر به غار برگردد.به غار سرد و خیس و تاریکش.
صدای جلز و ولز نیمرو او را از این افکار بیرون آورد.نیمرو را از روی آتش برداشت و چون تابستان بود و هوا گرم؛آتش را خاموش کرد.
کمی نمک و فلفل روی نیمرو پاشید و با نان لقمه گرفت.
خوشمزه بود.خیلی وقت میشد که غذای تازه نخورده بود.غذاهایی که روباه ها برایش میاوردند،همیشه سرد بود.
یک تکه از نیمرو را برای روباه ها انداخت.روباه جلو آمد و نیمرو را با دندانش تکه تکه کرد و خورد.انتظار داشت گوشت باشد و جویدنش سخت،اما نیمرو لطیف بود.
نمیدانست روباه خوشش آمده یا نه؛ولی درهرصورت روباه جلو آمد و از او درخواست کرد که پشت گوش هایش را بخاراند.
تصمیم گرفت از جایش بلند شود و کمی قدم بزند.به هرحال از آخرین دفعه ای که در طبیعت بود؛خیلی میگذشت.
یک کتاب برداشت(کتابی که روباه ها برایش آورده بودند.بنظر میامد روباه ها با اینکه خواندن بلد نیستند،سلیقه خوبی در انتخاب کتاب دارند) و بعد راه افتاد تا برود.تصمیم گرفت به سمت کوهستان حرکت کند.
یک تکه چوب برداشت تا از آن به عنوان عصا برای پیاده روی استفاده کند.
هوا خیلی خوب بود و باد موهای فر و آبی رنگش را پریشان میکرد.نفس عمیقی کشید.حالا که افسردگی اش را در غار پشت سر گذاشته بود،میتوانست آزادانه تر زندگی کند.کاش میتوانست عشقش به هارو را هم در رودخانه جا بگذارد.عشقش به هارو با اینکه اوایل خیلی لذت بخش بود؛الان چیزی نبود جز درد و رنج.اوایل،خود هارو هم پیشش بود.هارو هم او را دوست میداشت.اما الان،هارو دیگر نبود.
روی یکی از تپه های کوچک،گل های ریز صورتی و زرد کاشته بودند.خم شد تا آنها را از نزدیک ببیند.
برگ هایشان نازک اما زیبا بودند.
دوروبرش،یک درخت سیب پیدا کرد.درخت تنومندی بود.زیر سایه درخت نشست و مشغول مطالعه کتاب شد.
حالا دیگر متوجه گذر زمان نبود.باد میوزید و برگ ها را تکان میداد.زیر سایه،خنک و دلچسب بود.کتاب خیلی جذاب بود و نمیگذاشت او سرش را بلند کند.
البته یک چیز باعث شد بالاخره سرش را از روی کتاب بلند کند،و آن هم صدای یک دختر بود که میگفت:«هی!سلام».
به دختر خیره شد.موهای معجد قرمز_نارنجی آتشین داشت که روی چشمان سبزش را گرفته بودند.کت چرمی قهوه ای به تن داشت همراه یک دامن چهارخانه قرمز.
با انگشت اشاره اش دختر را به عقب راند:«خیلی نزدیکی».
دختر دست به سینه شد و اخم کرد:«خیلی سردی».
نیم نگاهی به دختر انداخت و بعد دوباره مشغول خواندن کتابش شد:«خب،به خاطر اینکه..».
دختر چشمک زد:«تو فویو- ²هستی،اینطور نیست؟».
فویو سرتکان داد:«آره،از کجا فهمیدی؟».
دختر نیم نگاهی به موهای آبی رو به سفید و چشمان یخی فویو انداخت:«همینطوری».
فویو کتابش را بست:«پس تو هم باید ناتسو- ³ باشی».
ناتسو جواب داد:«درسته».
بعد جواب داد:«تو اولین فصلی هستی که میبینم».
فویو با صدایی که از ته چاه میامد پاسخ داد:«ولی من قبل از تو هارو رو دیدم».
ناتسو تعجب کرد:«هارو؟اون کجاست؟منم میتونم باهاش آشنا بشم؟».
حال فویو بدتر شد؛«اون دیگه با ما نیست».
ناتسو ساکت شد:«آ..آه..متاسفم».
فویو فقط به سردی به ناتسو نگریست.چند ثانیه در سکوت گذشت.
بعد ناتسو جلو آمد و سریع دست فویو را فشرد:«خب باید بگم از این آشنایی کوتاه باهات خوشحال شدم ولی من باید برم..با قطار اومده بودم تا برم یه جای مهم و خب الان دیره..هاها..لب کلامم اینه که میتونی بهم راه خروج رو بگی؟».
فویو به دستش که در دست ناتسو بود خیره شد و آرام دستش را بیرون کشید:«موضوع اینه که..اینجا راه خروج نداره».
ناتسو با صراحت و خنده ای عصبی گفت:«لطفا شوخی نکن..من باید از این جنگل برم بیرون!».
چرخید و با فقط یک نگاه به صورت فویو،فهمید او شوخی نمیکند و تازه فهمید چه خبر است:«ها؟».
و چنان فریاد زد که تمام کلاغ ها را از روی درخت پراند:«هااااا؟».***
ناتسو کفش هایش را از پایش درآورد و آنها را به گوشه ای پرتاب کرد.نشست و پاهایش را فرو کرد توی آب یخ دریاچه.
فویو از گوشه چشمانش نگاهی به ناتسو انداخت که سرخوش قلاب ماهیگیری را در آب انداخته بود و یک آهنگ هم زمزمه میکرد.
شروع کرد بگوید:«کفشات..».
ناتسو لب هایش را به هم فشار داد:«اگه قرار باشه بقیه عمرم رو اینجا توی این جنگل بگذرونم دیگه نیازشون ندارم..نمیدونم چرا تو هم اینکارو نمیکنی!».و به کتانی های فویو خیره شد.
فویو با همان حالت سرد همیشه اش پاسخ داد:«ساده س.چون من تو نیستم».
ناتسو آه کشید؛«تاحالا پسری به سردی تو ندیده بودم.باید از خدات هم باشه که چنین دختر خوشگلی بغل دستت نشسته!».
_من زمستونم دیگه.باید سرد باشم.درواقع الان باید زیر برف و بورانم مدفون شده باشی.
_احمقی؟من تابستونم.من خورشید تابان و سوزان دارم،نمیتونی با برف و بوران به من حمله کنی چون آب میشن.
فویو دیگر چیزی نگفت.اگر اسلحه کنارش داشت،میتوانست دختر را به قتل برساند.تصمیم گرفته بود فصل جدیدی در کتاب زندگی اش شروع کند و حالا این دختر داشت اوقات خوش تنهایی اش را خراب میکرد.اگر هارو به نزدش باز میگشت میتوانست تا ابرها پرواز کند؛ولی این دختر؟خیلی سرزنده و شاد و برونگرا بود؛درست مثل اسمش.هیچکس تا به حال ندیده بود که تابستان و زمستان باهم خوب کنار بیایند.شاید واقعا باید دفعه بعد از روباه ها درخواست کند که برایش یک اسلحه بیاورند.
ناتسو سعی کرد به زور آستین هایش را بالا بزند،ولی خیلی موفق نشد.با لحنی که اعصاب خوردش را بیان میکرد،گفت:«اگه میدونستم قراره یه عمر اینجا زندانی بشم،لباس های مناسب تری میپوشیدم و حداقل هفتاد دست دیگه هم با خودم میاوردم».
فویو که قلاب ماهیگیری اش را بالا میکشید تا ماهی ای که به قلاب نوک زده را در سطل بیاندازد،گفت:«میتونم دفعه بعد از روباه ها بخوام که برات بیارن.اونا خیلی باهوش و قوی ان و تقریبا هرچیزی که بخوای رو میتونن بیارن.تمام وسایلم رو اونا آوردن».
تحیر را میشد از قیافه ناتسو خواند:«جدی میگی؟!این عالیه!شاید ازشون خواستم یه توپ بسکتبال برام بیارن!».
بعد سعی کرد قلابش را بالا بکشد،چون ماهی به آن نوک زده بود.ولی خیلی سنگین بود و نمیشد تنهایی آنرا بالا کشید.فویو هم آمد کمکش و دوتایی باهم،به سختی ماهی را بالا کشیدند.ماهی خیلی گنده ای بود و وقتی روی زمین افتاد هنوز تکان تکان میخورد.ناتسو و فویو که نفس نفس میزدند عرق هایشان را پاک کردند،ماهی گنده را انداختند توی سبد.
ناتسو به آسمان خیره شد:«ساعت نداری؟».
_گذر زمان برام مهم نبود،واسه همین هیچوقت از روباه ها نخواستم تا برام ساعت بیارن.ولی به زودی هوا تاریک میشه..صدای قار و قور شکم ناتسو وقفه ای بین کلامش انداخت:«و مطمئنم گشنه ت هم هست».
فویو چندتا هیزم جمع کرد و با سنگ،مشغول درست کردن آتش شد.ناتسو تصمیم گرفته بود پختن شام را به عهده بگیرد،بنابراین سخت مشغول مالیدن ادویه روی ماهی بود.
بعد از نیم ساعت،ماهی روی آتش کباب میشد و بوی اشتهاآوری از آن بلند میشد.
فویو بشقاب ها را گذاشت و تکه نان ها را آورد.ناتسو آتش را خاموش کرد و با کارد به جان ماهی افتاد.ماهی را تکه تکه کرد و با نان ها لقمه گرفتند.همینکه اولین لقرا در دهانشان گذاشتند،یک فکر مشترک به ذهنشان رسوخ پیدا کرد:خوشمزس...
ولی با این تفاوت که این موضوع در چهره ناتسو پیدا بود ولی در چهره فویو نه.
ناتسو با لبخندی که غرور از آن میبارید،گفت:«هاه،دیدی؟!من بهترین آشپز دنیام!».
فویو لقمه دیگری در دهانش گذاشت:«هرچی تو بگی».
_با دهن پر حرف نزن!
_مگه مهمه؟!
_هست!چون توی جنگل زندگی میکنیم دلیل نمیشه که مثل انسان های اولیه رفتار کنیم!
_کی گفته؟
_من!
_و تو کی باشی؟!
_من منم!
فویو با قیافه ای که نشان میداد اصلا راضی نشده،به ناتسو خیره شد و تصمیم گرفت سکوت کند تا اینکه بحث را ادامه دهد.تا همینجایش هم زیادی حرف زده بود.
تکه ای از ماهی را هم به روباه ها داد و برایشان گفت که چه لازم دارند و ناتسو هم مدام وسط حرفش میپرید و چیزی به لیست فویو اضافه میکرد.فویو در این لحظه واقعا دلش میخواست واقعا به روباه ها بگوید برایش اسلحه بیاورند؛ولی فعلا فقط با نگاهش ناتسو را ساکت کرد.شاید زمستان و تابستان میتوانستند باهم کنار بیایند.مانده بود اگر هارو او را در این وضعیت ببیند چه میگوید.***
چیزی به صورت ناتسو خورد.به آن اهمیتی نداد.چیز دوباره به صورت ناتسو خورد.ناتسو چشمانش را باز کرد و خمیازه کشید:«هااا...بلهه؟».
و دید یک روباه بالای سرش ایستاده و به چشمانش زل زده است.
جیغ کشید و یک متر پرید عقب:«واااای!توروخدا منو نخور!».
پشت فویو پناه گرفت:«اینو بخور!».
فویو چشمانش را مالید و بیدار شد:«هوم؟چه خبره؟».
و با قیافه ای بی حال به ناتسو که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد:«چته؟».
ناتسو که ترسیده بود انگشتش را به سمت روباه ها گرفت:«اونا..اونا میخوان منو بخورن!».
فویو بلند شد و یک سیلی به به صورت ناتسو زد.
ناتسو جوش آورد:«هوی!این چه کاری بود تو کردی؟!».
فویو به سمت روباه رفت و نوازشش کرد:«اینا لباساتو آوردن!».
چهره ناتسو نرم تر شد:«جدی؟».و جلو آمد تا ببیند.یک پلاستیک به پوزه روباه بود و دیگری توپ بسکتبالی با خود حمل میکرد.یکی از آنها هم پلاستیکی با گوشت به پوزه اش داشت و یکی دیگر هم پلاستیکی با خود داشت که پر از کتاب بود.
ناتسو لبخند زد و جلو آمد:«واقعا به درد بخورن!».
فویو برگشت و ناتسو را نگاه کرد:«به درد بخورهایی که تو رو نمیخورن».
ناتسو سرخ شد و دستش را برد لای موهایش:«خب..مثل اینکه آره».
لباس ها را از توی پلاستیک درآورد و رفت پشت یک درخت عوضشان کرد.
یک بلوز آستین کوتاه و شلوار آبی آسمانی بود و یک جفت صندل صورتی.
دست هایش را کش و قوس داد:«آخیش!اینا خیلی راحتن».
روباه ها برایش یک دست لباس ورزشی هم آورده بودند که بتواند راحت بسکتبال بازی کند.
بعد به سمت فویو آمد:«خب؟صبحانه چیه؟».
فویو یک بشقاب پر از سوسیس به دستش داد:«لباس پوشیدنت رو خیلی طول دادی.درستش کردم».
ناتسو نشست و درحالی که با یک چنگال سوسیس ها را در دهانش میگذاشت،گفت:«برای ظهر میخوام سوپ درست کنم.از کجا میتونم سبزی پیدا کنم؟».
_میبرمت.
صحبانه شان را خوردند و بعد از شستن ظرف ها در رودخانه،به سمت جنگل حرکت کردند.با وجود تابستان،هوا دلچسب بود و به درد پیاده روی میخورد.
ناتسو با دیدن هر گل یا پروانه یا چیز دیگری ذوق میکرد ولی فویو فقط نگاهی به آنها مینداخت و بی تفاوت از کنارشان رد میشد؛البته در اعماق وجودش از آنها لذت میبرد،خصوصا از عنکبوت ها و تارهایشان که ناتسو از آنها میترسید.
به تکه ای از جنگل رسیدند که پر از گل و گیاه بود.فویو کتابی که با خودش آورده بود را باز کرد و معلوم شد کتاب درمورد گیاهان خوردنی و دارویی ست.گیاهان را چک میکرد و بعد میچیدشان و مینداختشان در یک سبد.
ناتسو گفت:«میشه کتاب رو بدی به من؟».
فویو کتاب را در دستان ناتسو گذاشت:«بفرما».
و زیر یک درخت نشست و مشغول خواندن کتاب دیگری شد که با خود آورده بود.
ناتسو کتاب را از او گرفت و درحالی که دنبال گیاه میگشت،به مرور از فویو دور و دورتر شد.فویو که سرگرم کتابش بود؛متوجه این موضوع نشد و وقتی کتابش را بست،تازه متوجه شد که ناتسو نیست.
شانه بالا انداخت و به محل همیشگی شان برگشت.مطمئن بود ناتسو آنقدر دور نشده که نتواند خودش راه برگشت را پیدا کند.
چندین ساعت گذشت و ناتسو پیدایش نشد.فویو تکه ای از گوشت را کباب کرد و خودش خورد.
هوا تاریک شد و ناتسو برنگشته بود.فویو نمیدانست باید اهمیت بدهد یا نه.شاید ناتسو توانسته بود راه برگشت به خانه اش را پیدا کند.اصلا به او چه ربطی داشت؟او که مسئول ناتسو نبود.
بالشت را زیر سرش گذاشت و به آسمان پر ستاره خیره شد.ای کاش،هارو هم آنجا نشسته بود و باهم ستاره ها را تماشا میکردند.
زمزمه کرد:«هارو..».
هنوز هم میتوانست هارو را ببیند که به سمت دریاچه میرود تا خودش را غرق کند.آن روز،همراه با هارو که بهار زندگی خودش را تمام کرد،بهار زندگی فویو و بهار جنگل را هم به پایان رساند.زمانی که آب های سرد هارو را بلعیدند،تمام شکوفه های صورتی روی درختان هم پرپر شدند و ریختند روی زمین؛درست مثل قلب فویو که پرپر شده بود.دستش را دراز میکرد تا جلوی هارو را بگیرد و او را پیش خودش برگرداند،اما دستش دراز نمیشد.میخواست هارو را صدا کند تا جلویش را بگیرد،اما صدایش از گلویش فرار کرده بود و نمیتوانست از آن استفاده کند.میخواست دنبال هارو بدود و دستش را بگیرد تا نرود،اما پاهایش خشک شده بودند.
درکل،نمیتوانست کاری بکند تا جلوی هارو را بگیرد.حتی نمیتوانست دستانش را در حدی دراز کند تا روی چشمانش بگذارد و این صحنه را نبیند.فقط میتوانست بایستد و تمام شدن بهار را تماشا کند.
با صدای نفس نفس زدن به خودش آمد.بلند شد و ناتسو را دید.
البته اولش مطمئن نبود ناتسو است یا نه.موهای قرمز او اکنون در خون خیس خورده و قرمزتر شده بودند،آستین های لباسش پاره شده بودند،خیلی خاکی بود،قیافه اش داد میزد که خسته است و لبش زخم شده بود.
فویو روی آرنج هایش نشست؛«چه اتفاقی برای تو افتاده؟».
ناتسو با صدایی که از آن تمسخر میبارید فریاد زد:«انگار که برای تو مهمه!نمیگی من از صبح تاحالا گم شدم؟!حتی سعی کردی دنبالم بگردی؟!اینجا برای خودت راحت لم دادی...و منو بگو که اومده بودم گیاه جمع کنم تا واسه تو سوپ بپزم!».
فویو زمزمه کرد:«ناتسو..».اما از چشمانش نمیشد فهمید که چه حسی دارد.به نظر نمیامد افکار خوشایندی داشته باشد.
چشمان ناتسو پر از اشک شدند،انگار که یک شیشه فلفل بو کرده باشد:«من فکر میکردیم..ما دوستیم!».
چند ثانیه در سکوت گذشت و بعد صدای ناخوشایندی فضا را پر کرد؛صدای خنده بلند و گرفته فویو.
فویو اشک هایی که بر اثر خنده ایجاد شده بودند را پاک کرد:«هاهاها!تو واقعا چنین فکر احمقانه و بچگانه ای کردی؟هاهاها!چرا باید به تو اهمیت میدادم و دنبالت میگشتم؟از شناخت ما فقط یه روز میگذره».
آتش خشم ناتسو خاموش شد.به سردی گفت:«که اینطور.قول میدم دیگه افکار احمقانه نداشته باشم.البته اگه هم داشته باشم تو دیگه قرار نیست خبردار بشی،چون قرار نیست باهات به اشتراک بذارمشون».
یک تکه گوشت کباب کرد و خورد.در این میان،به روباه ها لیستی از چیزهایی که میخواست داد و بعد از خوردن شامش،گرفت خوابید.
فویو بی احساس به او خیره شد،شانه بالا انداخت و بعد از مدتی نگریستن به ستاره به خواب رفت.از آن روز به بعد،جوری رفتار میکردند انگار دیگری وجود ندارد.هرکدام کار خودش را میکرد و غذای خودش را میخورد.
برای مثال،ناتسو هر روز مدتی به گشت و گزار میرفت،ناهار درست میکرد و بعد به بسکتبال بازی کردن میپرداخت؛درصورتی که فویو خیلی وقت ها بی حرکت مینشست و فکر میکرد یا کتاب میخواند،به ماهی گیری میرفت و کمی ناشیانه غذا درست میکرد.
هیچکدام به دیگری کاری نداشتند.ناتسو بعضی وقت ها با نفرت به فویو خیره میشد،جوری که انگار فویو عزیزانش را کشته است.و فویو برایش اهمیتی نداشت که ناتسو درمورد او چطور فکر میکند.ناتسو هارو نبود.اگر هارو بود،میدانست چطور باید با او کنار بیاید.اگر هارو بود برایش اهمیت داشت.اما ناتسو ذره ای براش مهم نبود.
آن روز هم،مثل هر روز دیگر بود.فویو برای ماهیگیری رفته بود و حرکت غازها را در آب تماشا میکرد.شاید بهتر بود غاز را شکار میکرد و بعد مدت ها یک غذای چرب و درست و حسابی میخورد.
در این اندیشه ها سیر میکرد که صدای جیغی شنید.چند لحظه به محلی که صدای جیغ از آن میامد خیره شد،آن مکان مکانی بود که در آن میخوابیدند.
احتمالا ناتسو جیغ میزد.
ولی برای چه؟و اصلا فویو باید به این موضوع اهمیت میداد؟
از جایش بلند شد.بار دیگر،صدای جیغ باعث شد چندین پرنده از جای خود بپرند.صدای جیغ قطعا صدای جیغ ناتسو بود.
هنوز هم مانده بود برود یا نه.مانده بود اهمیت بدهد یا نه.
و بعد،دستی او را به جلو هل داد.با تعجب پشت سرش را نگاه کرد و هارو را دید.هارو لبخند مهربانی برلب داشت،انگار که به او میگفت برود و به ناتسو کمک کند.
او هم سرتکان داد و به سمت ناتسو دوید.
به محل واقعه رسید و سعی کرد موقعیت را تحلیل کرد.
دوتا گرگ غرش کنان به سمت ناتسو که لباس ورزشی اش را پوشیده بود و انگار که داشت بسکتبال بازی میکرد میرفتند.
فویو خیلی سریع به سمت انبار غذاییشان دوید و پس از جلب کردن توجه گرگ ها به سختی،برایشان تکه گوشت را جای دوری پرت کرد.
وقتی گرگ ها به اندازه کافی دور شدند،جفتشان نفس راحتی کشیدند.فویو به سمت ناتسو رفت:«حالت خوبه؟».
به نظر میرسید ناتسو بیشتر از اینکه فویو نجاتش داده تعجب کرده تا اینکه از دست گرگ ها جان سالم به در برده است.با صدایی آهسته گفت:«چرا نجاتم دادی؟».
فویو شانه بالا انداخت:«نمیدونم».
ناتسو همان جا ایستاد و با تعجب پلک زد.بعد زد زیر خنده؛خنده ای شیرین و کوتاه.
حالا فویو تعجب کرده بود:«چرا میخندی؟».
_پسر خنده داری هستی.
و بعد جلوتر راه رفت:«خب؟ناهار چیه؟».
_چرا از من میپرسی؟
ناتسو برگشت و با لحنی که نشان میداد فویو باید این موضوع را بداند،گفت:«خب قراره باهم ناهار بخوریم دیگه».
فویو که هنوز کاملا نگرفته بود ماجرا چیست،فقط سرتکان داد و دنبال ناتسو دوید.
سپس آرام شروع کرد به حرف زدن:«میخواستم غاز بپزم».
_پس تا من آتیش رو روشن میکنم و ادویه ها رو آماده میذارم،تو برو غاز رو بگیر.
فویو به سمت دریاچه رفت و به ضرب و زور غاز را گرفت.ناتسو لباس هایش را عوض کرده بود.تی شرت و شلوار سبزی پوشیده بود که به چشمانش جلوه میداد.
فویو غاز را آورد و ناتسو مشغول تکه تکه کردنش شد.بعد،در آب لیمو و فلفل و زعفران(دست رنج روباه ها)غلتاندش و گذاشتش روی آتش.
بوی خوبی از آن بلند میشد.ناتسو با قیافه از خود راضی نشسته بود و غاز را میچرخاند.
فویو هم فقط نشسته بود و نگاه میکرد.نمیدانست چه خبر است.نمیفهمید چرا هارو هلش داده تا برود ناتسو را نجات دهد.نمیدانست چرا ناتسو آنقدر خوشحال شده بود.نمیدانست چرا حس آرامش میکند.تصمیم گرفت به این چیزها فکر نکند.خاطره تمام شدن بهارش داشت کم کم محو و تار میشد،مثل غم و رنجش.کار خوبی کرد که از آن غار بیرون آمد.
بالاخره غاز آماده شد.فویو آنرا تکه تکه کرد و توی بشقاب گذاشت.ناتسو یک لقمه گرفت و خورد:«خیلی خوشمزه سسس!».
فویو هم کمی خورد و زمزمه کرد:«حق با توئه.خوشمزس».
_نمیتونی یکم بیشتر احساس نشون بدی؟
_آخه من زمستو..
_باشه بابا،فهمیدیم تو زمستونی.حالا چه ربطی داره؟!
_خب..
_نه،اصلا نخواستم ربطشو بدونم.
_ولی خودت پرسیدی!
_پرسیدم که پرسیدم.
انگار توافقی نانوشته برایشان ایجاد شده بود که درمورد چند روز گذشته باهم حرف نزدند.هرچه هوا خنک تر میشد،رابطه آن دو هم به سمت بهتر شدن پیش میرفت.
_فویو،اینقدر ضدحال نباش و بیا باهام بسکتبال بازی کن!
_بلد نیستم..حوصله هم ندارم.
_دروغ نگو!مطمئنم بلدی!پاشو دیگه!
ناتسو دست فویو را گرفت و بلندش کرد.گفت:«لازم نیست کار خاصی بکنی..فقط باید توپ رو بندازی تو تور».
و به توری که از بافتن شاخه های نازک درخت به هم درست شده بود اشاره کرد.
فویو آه کشید:«خیلی خب».
و درحالی که دریبل میزد دور زمین دوید.پرید و توپ را انداخت توی تور.
بادی وزید و موهای ناتسو را در هوا پریشان کرد.
فویو توپ را برایش انداخت:«راضی شدی؟».
ناتسو که هنوز در کف آن پرتاب بود،زمزمه کرد:«عالی بود..».
و بعد هیجاناتش فوران کرد:«خدای من!محشر بود!».
فویو موهای به هم ریخته اش را با دست مرتب کرد:«چیز خاصی نبود».
ناتسو با شدت سر تکان داد:«نه،واقعا محشر بود!وقتی پریدی،حس کردم همه جا سرد شد..ولی اون سرما زننده نبود..جوری بود که انگار داره برف میباره..خیلی قشنگ بود..خیلی خیلی قشنگ...».
فویو که پیش کتابش برمیگشت،گفت:«خب،ترجیح میدم دیگه هیچوقت زمستون نشه و برف نباره».
ناتسو با تعجب به فویو خیره شد،ولی فویو ادامه نداد.
ناتسو گوشه ای نشست و به فویو نگاه کرد.
باد میوزید.
ناتسو پرسید:«این همه وقت توی جنگل...تنهایی...چیکار میکردی؟اصلا چقدر وقته اینجایی؟».
فویو سرش را بلند کرد و پاسخ داد:«خب..اول کار تنها نبودم..».
چهره زیبای هارو به ذهنش رسوخ کرد و پس از لحظه ای توقف،به حرف آمد:«گاهی اوقات کتاب میخوندم..و بعضی وقتا توی جنگل میگشتم.بعضی روزها توی این گشت و گذارها،مثل تو گم میشدم..».
ناتسو لبش را گاز گرفت.اولین بار بود که از آن روز حرف میزدند.
چشمان فویو به همان سردی شدند که ناتسو روز اول آنها را دیده بود:«و دقیقا مثل تو،هیچکی نبود که بیاد و پیدام کنه».
مکث دیگری کرد و با خودش گفت:«خب،توی این گم شدن ها حداقل هارو پیشم بود...».
و بعد ادامه داد:«بعد از اون..خیلی روزها توی خیال و فکر و رویا سر میکردم».
پیش خودش گفت:«توی افسردگی غرق میشدم...چون هارو دیگه نبود».
ناتسو علاقه مند به نظر میرسید:«فکر و خیال؟».
_فکر به هرچیزی.سفر کردن،مکان های مختلف،جاهای مختلف...هرچیزی که فکرشو بکنی.
در دلش افزود؛«هرچیزی که باعث بشه به ماجرای هارو فکر نکنم».
فویو به درختان که با باد تکان میخوردند خیره شد:«از وقتی یادم میاد...اینجام.و از وقتی یادم میاد..اون هم پیشم بود».
ناتسو جلو آمد و کنار فویو نشست:«اون...کیه؟».
غم در چشمان دریا مانند فویو موج میزد:«هارو».ناتسو زمزمه کرد:«هارو..بهار،مگه نه؟».
فویو سرتکان داد؛«درسته،بهار.ناتسو،نمیدونی اون چقدر زیبا بود.درست مثل خود بهار...موهای بلند صورتی و چشمای درشت قهوه ای داشت.پوستش به سفیدی برف بود و به فرشته ها میموند.
از وقتی به این جنگل اومدم،اون هم همراهم بود.دختر خیلی شیرین و مهربونی بود.
محال بود نخوای باهاش وقت بگذرونی.هر روز،باهم به جنگل میرفتیم و پرسه میزدیم.بلد نبود خوب غذا بپزه برای همین همیشه من آشپزی میکردم.ولی شیرینی های خیلی خوشمزه ای میپخت.
لحظاتی که باهم میگذروندیم انگار جادویی بودن.باهم کتاب میخوندیم یا شب ها ستاره ها رو نگاه میکردیم...تا وقتی با اون بودم،همه لحظه ها بهار بود.نمیدونم دقت کردی یا نه،ولی اینجا چیزی به اسم روز جدید وجود نداره. هرچقدر هم خورشید طلوع و غروب کنه،باز هم هر روز درواقع بار دیگه زندگی کردن روز قبلیه.زمان اینجا معنی ای نداره.روی هیچکس اثری نداره.بزرگ نمیشیم.قد نمیکشیم.وقتمون تموم نمیشه.پیر نمیشیم.نمیتونیم مرگ طبیعی رو تجربه کنیم.برای همین،مطمئن بودم تا ابد جوان و عاشق میمونیم.مطمئن بودم تا وقتی هم رو داریم،هیچی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه.
ولی نمیدونم چه اتفاقی افتاد.حتما عشق من کافی نبود.حتما پیش من بهش خوش نمیگذشت.از وقتی رفت،هربار به این موضوعات فکر میکردم و اونی که باید مقصر میبود و یا سرزنش میشد،فقط خودم بودم.
اون روز برف میبارید.خنده داره،نه؟تقریبا اواخر بهار بود و با این حال برف میبارید.من نمیدونم این خودم بودم که باعث میشدم برف بباره یا چی.فقط اون روز،یه روز برفی بود.
برف،باعث شد شکوفه ها پرپر بشن و بریزن.انگار شکوفه وجود اونم پرپر شد و ریخت.اون دره اون طرف که یه دریاچه خیلی عمیق پایینش هست رو میبینی؟میدونی چرا هیچوقت نرفتیم اونجا ماهیگیری؟
برای اینکه هارو خودش رو اونجا غرق کرد».
فویو نفسی تازه کرد و ادامه داد:«بعد از اون،مدت طولانی ای خودم رو توی غار زندانی کردم.توی افسردگی دست و پا میزدم و جز رویا هیچ راهی برای فرار از اون واقعیت نداشتم.
بعد از یه مدت از غار بیرون اومدم و...».
لبخند کمرنگی زد:«تو رو دیدم.ولی...دلم نمیخواد پیش آدما باشم...نه اینکه ازشون حالم به هم بخوره..البته دروغ چرا،خیلی وقتا هم این حس رو دارم.ولی عمدتا...اگه بهشون وابسته بشم و اونا هم از دستم برن چی؟نمیخوام دوباره اونجوری تنها بشم...بهتره اهمیت ندم تا اینکه طعم تنهایی رو نچشم...دلم نمیخواد پیش آدما باشم...».
فویو سرش را روی شانه ناتسو گذاشت.ناتسو جوری که فویو نشنود زمزمه کرد:«منم همینطور».آن روز،روباه ها سر ظهر آمدند.ناتسو داشت با یک دیگ گنده(که اصلا معلوم نبود روباه ها چطور آنرا آوردند)
سوپ درست میکرد و فویو هم مشغول تماشا کردن او بود که یکهو روباه ها پیدایشان شد.
یکیشان با خود یک جعبه به سمت ناتسو میاورد.ناتسو جعبه را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت.لبخند صورتش را پر کرد:«بالاخره رسید!».
فویو خم شد تا ببیند داخل جعبه چیست،ولی ناتسو سریع در جعبه را بست:«سورپرایزه!».
فویو شانه بالا انداخت:«حالا هرچی».
روباه ها یک جعبه مداد رنگی و آبرنگ با تعدادی کاغذ به فویو دادند.
ناتسو جلو آمد:«میخوای نقاشی کنی؟».
فویو سرتکان داد:«آره...دوست داشتم امتحانش کنم.نقاشی به نظر قشنگ میاد».
ناتسو،که آن روز یک پیراهن صورتی بلند تابستانی پوشیده بود،پیراهنش را بالا گرفت و جعبه را در گوشه ای که مطمئن بود دست فویو به آن نمیرسد گذاشت.درحالی که با یک ملاقه،سوپ را هم میزد در این اندیشه فرو رفت که چرا فویو همیشه لباس های یک شکل میپوشد و لباسش را عوض نمیکند.او همیشه یک شلوار مشکی با پیراهنی آبی میپوشید.
ناتسو برایشان دو کاسه سوپ کشید و درحالی که کاسه را دست فویو میداد،نقاشی اش را دید.در نقاشی،درخت های بهاری دیده میشد که وقتی برف روی آنها مینشست شکوفه هایشان پرپر میشد و درخت ها کم کم به درخت های تابستانی بدل میشدند.دریاچه زیر درخت ها هم صورتی بود.
ناتسو از دیدن نقاشی مسحور شده بود:«چقدر وقته نقاشی میکشی؟».
صدای فویو اندکی بی روح بود:«اولین بارمه».
_پس باید بگم...این فوق العاده س!
_ممنون.
فویو به سمت دریاچه ای که کنار درخت ها بود و نقاشی را به دست آب سپرد.
ناتسو با تعجب به او خیره شد:«چیکار میکنی؟اون نقاشی خیلی قشنگ بود!!».
فویو برگشت.با اینکه چهره اش تغییر نکرده بود ناتسو حس میکرد او لبخند میزند:«میخواستم به هارو برسه».
ناتسو هم لبخند کوچکی زد:«بیا ناهارت رو بخور».
فویو نگاهی به سوپ انداخت و سپس نگاه دیگری به ناتسو.همانطور به ناتسو خیره شد و دست به سوپش نزد.
ناتسو یک قاشق در دهانش گذاشت و سپس با اخم رو به فویو کرد:«چیه؟اشتهاآور به نظر نمیاد؟».
فویو سرخ شد و سر تکان داد:«نه.فقط داشتم فکر میکردم این لباسه...».
چیزی زمزمه کرد که ناتسو نشنید.ناتسو گفت:«چی؟بلندتر لطفا».
فویو این بار بلندتر زمزمه کرد،ولی بازهم ناتسو صدایش را نشنید:«گفتم بلندتر!».
فویو آهسته گفت:«این لباسه...خیلی بهت میاد».
ناتسو چند دقیقه به فویو با تعجب خیره شد و پلک زد.بعد،انگار که تازه فهمیده باشد فویو چه گفته،سرخ شد.
ناتسو موهایش را پشت گوشش انداخت و آرام گفت:«م...ممنونم».
قلبش خیلی تند میتپید.نمیدانست چه اش شده.اگر درحالت عادی بودند،باید میگفت:«معلومه که این لباس بهم میاد!».ولی حالا؟صورتش داغ داغ شده بود و سینه اش حس سنگینی میکرد.
در سکوت سوپشان را خوردند.
زمان آن روز،در دور تند افتاده بود و به زودی به جای خورشید ماه و ستار ها در آسمان میدرخشیدند.
ناتسو فویو را به سمت جعبه هدایت کرد:«میدونی که شب های توی تابستون جشنواره برگزار میکنن و آتیش بازی میذارن⁴-...».
فویو سرتکان داد:«خب؟».
ناتسو گونه های سرخش را پنهان کرد:«به روباه ها گفتم برامون یکم آتیش بازی بیارن».
فشفشه و چندتا آتش بازی واقعی در جعبه بودند.
یک بسته کبریت هم آن داخل بود.ناتسو فشفشه ها را برداشت و با کبریت روشنشان کرد.یکی هم داد دست فویو.با علاقه به آنها خیره شد:«خوشگلن،نیستن؟».
جعبه را در بغل گرفت و فویو را به سمت دریاچه برد.چندتا از آتش بازی ها را هوا کرد و خودش پاهایش را در دریاچه فرو کرد.ذره ذره های فشفشه در آب میریخت و منظره قشنگی درست میکرد.در بالای سرشان در آسمان،آتش بازی ها به شکل گل باز میشدند.باد موهای ناتسو را پریشان میکرد و زیبایی اش را نشان میداد.
فویو هم کفش هایش را در آورد و وارد آب شد.
ناتسو رو به فویو کرد.در قیافه اش تعجب دیده میشد.
فویو پرسید:«چی شده؟».
ناتسو سرتکان داد:«تاحالا ندیده بودم اینطوری لبخند بزنی».
خود فویو هم از لبخند زدنش تعجب کرد،ولی لبخندش عریض تر شد.دست آزاد ناتسو را گرفت و به آسمان پر از آتش بازی خیره شد:«فقط..امشب شب خوبیه».
خورشید درحال غروب کردن بود.ناتسو و فویو جفتشان بالای دره نشسته بودند و غروب خورشید را تماشا میکردند.پایین دره،رودخانه ای بود که هارو در آن ناپدید شد.ولی فویو دیگر به آن نگاه نمیکرد.دیگر غم چشمانش را احاطه نکرده بودند.
باید از تابستانی که کنارش نشسته بود لذت میبرد.این بار از تابستان محافظت میکرد و نمیگذاشت پاییز برسد. نمیگذاشت برف ببارد.
بادی وزید و چندتا برگ در دل فویو و ناتسو انداخت.برگ ها دیگر سبز سبز نبودند و داشتند خشک میشدند.
ناتسو یکی برداشت و لبخند تلخی زد:«تابستون هم داره تموم میشه،هوم...درست مثل من که دارم تموم میشم».
فویو با تعجب به ناتسو خیره شد و با صدایی که بوی ترس میداد گفت:«ناتسو؟منظورت چیه؟».
ناتسو نگاهی به فویو انداخت:«تو حرفات رو به من زدی.حالا صحبت های منم گوش میکنی؟».
فویو سرتکان داد.ناتسو ادامه داد:«توی شهر ما،همه عقیده دارن تناسخ یافته های فصل ها نفرین هستن.وقتی من به عنوان تابستان به دنیا اومدم،همه بهم به عنوان یه دختر خطرناک نگاه میکردن.حتی مامان بابام هم من رو خطرناک میدیدن و دوستم نداشتن.هیچوقت از خونه بیرونم نمیبردن.اجازه نداشتم دوست پیدا کنم یا کاری که اونا نگفتن رو انجام بدم.من فقط میتونستم بخورم و بخوابم و از امتیازهایی که بچه های معمولی نصیبش بودن محروم بودم.
هر روز مجبور بودم نگاه های پر نفرت پدر و مادرم رو تحمل کنم.دیگه تحمل نداشتم.شش سالم که بود،از خونه فرار کردم.
نمیدونستم باید چیکار کنم.رفتم جایی که پارک صداش میزنن و خودم رو روی تاب انداختم.
مدت زیادی اونجا نشستم.اگه صبح اومده بودم حالا عصر بود.نشسته بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.از گشنگی دلم میخواست غش کنم.
سرم رو بلند کردم و دیدم...یه دختر بالای سرم ایستاده. اون دختر ازم بزرگتر به نظر میرسید.هنوزم موهای سیاه بلند و چشمای آبیش رو یادمه.
با مامانش به پارک اومده بود.مامانش ازم پرسید:مامان و بابات کجان؟
بغضی که اون همه وقت نگهش داشته بودم ترکید.با صدایی که هق هق گاهی قطعش میکرد،گفتم:از..خونه..فرار کردم...».
دختر و مامانش نگاهی به هم انداختن و منو بردن خونه.درمورد اینکه چه اتفاقی افتاده چیزی نپرسیدن،ولی از اون روز به بعد من رو پیش خودشون نگه داشتن.من فرزند خوندشون شدم،بدون هیچ کلمه اضافه ای.فهمیدم پدر اون دختر مرده و دو سال هم از من بزرگتره.واقعا اون دختر رو دوست داشتم.برام مثل خواهر خونی میموند.اون خیلی مهربون بود و بهم محبت میکرد.هیچوقت باهم دعوا نمیکردیم.
اما طول نکشید که اون مریض شد.فکر میکنم سرطان گرفت.تنها دوستم،خواهرم،افتاد روی تخت بیمارستان.
مدت خیلی طولانی ای تحت درمان بود.ولی بعد از اون مدت،اون...».
صدای ناتسو بخاطر بغض گرفته شده بود:«از پیشم رفت.
دیگه تنهای تنها شده بودم.البته که مادر قانونیم بود،ولی پس از مرگ خواهرم اون افسردگی گرفت.هنوز هم دوستم داشت ولی کمتر باهام حرف میزد و وقت میگذروند.
برای اینکه نگرانش نکنم،گفتم توی مدرسه دوست پیدا کردم.
ولی دیگه تحمل نداشتم.تنهایی داشت نابودم میکرد.غمش توی سینه م میموند و نمیگذاشت نفس بکشم.روزی که اومدم اینجا،درواقع تظاهر کرده بودم میرم مهمونی.میخواستم برم...میخواستم برم پیش خواهرم.یه نامه نوشتم و گذاشتم توی اتاقم.و مامانم احتمالا فکر میکنه من الان مردم.
چرا که نه؟شاید دیگه تنها نباشم...ولی اون غم...هنوز منو توی خودش غرق کرده...جوری که نمیتونم....متاسفم فویو،ولی نمیتونم.ببخشید که این غم رو به تو میدم،ولی...ولی....ولی...».
ناتسو جلو آمد و لبخندی محبتآمیز زد:«دوستت دارم و دوستت میدارم.اگه هارو رو دیدم بهش سلام میرسونم».
از آسمان برف میبارید و همه جا را برفی میکرد.فویو مثل دفعه قبل نمیتوانست تکان بخورد.
آتش وجود ناتسو داشت خاموش میشد.برگ های سبز تابستانی همگی یا ریختند و یا زرد شدند.با فرود ناتسو به درون دریاچه،خورشید هم غروب کرد و فویو را با غم هایش تنها گذاشت.
دستی به شانه فویو خورد.فویو آرام برگشت تا ببیند کیست.یک دختر بود با موهای صاف و کوتاه قهوه ای که رگه های قرمزی داشت،چشمان قهوه ای و پوستی کرمی.
فویو با دیدن او ترسید:«آ..آکی⁵-؟!».
دختر سر تکان داد.
فویو عقب رفت:«نیا!نیا!نزدیکم نشو!نمیخوام دوباره همه این اتفاقا برام بیفته!برو اونور!».
آکی سرتکان داد:«نه،من برای اینکه پیشت بمونم نیمدم.باید یه چیزی بهت نشون بدم».
و آینه ای که دستش بود را جلوی فویو گرفت.
البته به نظر میامد آینه باشد.مثل آینه عمل نمیکرد.به جای اینکه فویو زیر آسمان شب را نشان بدهد،فویو را نشان میداد که روی تختی خوابیده و در اتاقی بود.
یک چیزهایی به یاد آورد.اینجا درواقع اتاقش بود...قبل از اینکه به جنگل بیاید...عادت داشت روی تختش دراز بکشد و خیال پردازی کند.چرا آینه این صحنه را نشانش میداد؟
قلبش هری ریخت.اگر...این هم یکی از سناریوهای پرداخته در مغزش باشد چه؟یعنی...اویی که اینجا ایستاده بود واقعی نبود؟احساساتش،تمام چیز هایی که پشت سر گذاشته بود،جنگل،هارو،ناتسو و حالا آکی هم واقعی نبودند؟
دستش را به آینه کشید تا شاید بتواند برگردد.تا شاید خودش را دوباره روی تختش بیابد،ولی این اتفاق نیفتاد. نمیتوانست برگردد.
آینه که حالا دست فویو بود،افتاد و شکست.فویو زانو زد و به آن خیره شد.تنها راه ارتباطش با دنیای واقعی هم از دست رفته بود.خرده شیشه ها در دستش فرو میرفتند و باعث میشدند دستش خونریزی داشته باشد،ولی برایش اهمیتی نداشت.درواقع این خونریزی و درد اگر در یک توهم گیر کرده بود هیچ اهمیتی نداشت.
آکی که حس میکرد وظیفه اش را انجام داده،با قدم های سنگین آنجا را ترک کرد.با ترک کردنش که معلوم نبود کجا میرود،برگ های خشک پاییزی هم دانه دانه ریختند و ابرهای باران زا،بارششان را متوقف کردند.
آینه هنوز هم فویو را نشان میداد که روی تختش دراز کشیده.برفی که میبارید این صحنه را تار میکرد و فویویی که حالا میدانست خیالی بیش نیست،خود را زندانی یک زمستان بی انتها یافت.
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
26 لایک
خیلی از آدم ها نیز در واقعیت هستند که خود را اسیر زمستان بی پایانی کردند. با اینکه میدانند آن زمستان بی پایانشان ، زنجیرهای محکمی، که آنها را اسیر کرده است فقط ساخته ذهن خودشان است...
آنها میتوانند خودشان را آزاد کنند ولی این کار را انجام میدهند؟تا دیر نشده؟
اول نشدم؟اندوه
اولین لایک و بازدید
چطورین نکو سان؟
تو چطوری بوتوکوسان؟
اول من پرسیدما
چه فرقی داره؟
خب اول تو جواب بده
خب پس،من خوبم.حالا نوبت توئه.
بمونی ، بخوبیتم ... چه خبر؟
خبر خاصی نیست جز اینکه فردا میریم مدرسه و همچنین مایهیرو قسمت جدید هم میاد-
مای هیرو ندیدم ... قسمت جدیدی اوشی نو کو رو دیدی؟
بالاخره باباشو نشون داد T-T
ولی جدی تو مانگا خوشگلتر بود ؛-؛
نه معتقدم الان قشنگتره،، صداش رو خیلی خوب گذاشتن
از لحاظ چهره گفتم اره صداش که خیلی خوب بود
کلا بیشتر دوستش دارم تو انیمه
ولی تو مانگا هم باحال بود
زنده ای؟
آره چطور مگه؟
هیچی،نبودی یک مدت
عالییی بوددددد😭😭🌸🌸🛐🌸🛐🛐
پست اولم لایک نشه؟🥺
من مطمئنم تستت رو تو بررسی دیدم ، چرا منتشر نشد
نمیدونم
دستانم بی حس شده. نای حرکت ندارم؛ گویی دارم در طوفان خیال خودم غرق میشوم..
این یه چیز دیگه بود سنسه؛ (ای بابا چقدر کامنت میذاری خجالت بکش🤡)
اتفاقا وقتی لایک میکنی منتظرم که کامنت بدی چون همیشه کامنتات خیلی بهم انرژی میدن!
خیلی متشکرم ولی من هنوزم منتظر داستان شمام!
میخوام بنویسم، ولی چیزی توی مغزم حرکت نمیکنه؛ انگار همه چی ثابته و نمیخواد یه حرکتی به خودش بده..
خب درک میکنم منم از بس نوشتم دیگه ایده واسم نمونده، یکم صبر کنی ذهنت باز میشه و یهعالم ایده پیدا میکنی.
@ₙₑₖₒ🐈⬛
راه نداره پس بهتره دیگه بیخیال بشی
______
آره.. آره الان باید بیخیال شم
وقتی در آینده اسم کتابی که تو نوشته بودی همه جا مطرح شد اون موقع حرفم اثبات میشه✔
شاید اصلا در آینده کتاب منتشر نکردم
خب خودم میرم داستاناتو چاپ میکنم
حق ندارینتتبسیبتسشمیبتمسنتبمنستبمنتسب
درواقع فوق العادهتر از داستان ، خود نویسنده بود
نویسنده؟والا نه داستان فوق العاده بود نه نویسنده.
من واقعا واقعا واقعا نمیدونم چجوری باید تورو قانع کنم
راه نداره پس بهتره دیگه بیخیال بشی