7 اسلاید پست توسط: Chandler انتشار: 3 ماه پیش 141 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
《...روزی گفتند،چرا زندگی نمیکنی؟..پاسخ دادند،پس چه میکنیم؟..جواب گرفتند، زنده اید و نفس هایتان را خرج مردن میکنید...》
{کمی قبل از شبی که enfp با ترس از خواب پرید،ناخودآگاهِ قدرتمند}...enfp دروغ گفته بود. البته،فقط تمام واقعیت را نگفته بود!...افکاری سرکش داشت، افکاری شوم و تاریک...از خوابیدن میترسید؛چون کابوس میدید.کابوس هایی که بیش از حد واقعی بودند...اما امشب،زمانی که خوابید،کابوس ندید..در تالار افکارش بود...اما همه جا تاریک تر از قبل بود...مونیکا،ناخودآگاه انسانی اش به ستون شیشهای ای بسته شده بود و برای رهایی تقلا میکرد.. enfp به سمتش دوید و دهانش را باز کرد سپس پرسید:اینجا چخبره؟..چرا تو اینجایی؟..مونیکا درمانده و بهت زده پاسخ داد:اون ،اون اینجاست...برگشته...عصبانیه...از زندونی بودنش!..enfp که حال خودش هم ترسیده بود پرسید:کیی؟!.. مونیکا:رِوولت!...تا اسم رِوولت به میان آمد،صدایی از پشت سر خندید و آواز خوان وارد تالار افکار شد:لالالالا دادادادا...آن هم خیلی شبیهenfp بود،اما تاریک و ترسناک،با موهایی مشکی و بلند و دو چشم گوناگون،یکی سفید و یکی سیاه..پیراهنی مشکی و پاره پوشیده بود و خنده های ترسناکی داشت..رِوولت با صدایی نازک اما خش دار گفت:میبینم حرفام این چند روز آشفته ت کرده enfp!...اره..من بودم،"هی enfp تو لیاقت این قدرت هارو نداری".."هی enfp،دوستات تورو تنها میزارن چون رو اعصابی".."هی enfp..."ناگهان enfp گوش هایش را گرفت و گفت:تمومش کن،این چند روزه خواب به چشمام نیومده!بسههههه!..و ناگهان از خواب پرید...
{زمان حال،دهکده ای عجیب}...بعد از ورود ناگهانی شان،همه بیهوش روی زمین افتاده بودند.چند دقیقه گذشت تا همه حالشان جا آمد و از جایشان بلند شدند.istp:اینجا دیگه چجور جاییه؟!..entj:نمیدونم ولی بهتره قایم شیم چون اینا جادوگرن اگه گیر مون بیارن روزگارمون سیاهه،صدایی از پشت سرشان گفت:البته اون کار افسونگراست...entp: اسکل افسونگر همون جادوگره دیگه!..و وقتی دید این حرف را هیج یک از دوستانش نزدند با صدایی لرزان ادامه داد: البته هرچی شما بگید🤡 و سپس به نقطه ای که دوستانش به آن خیره شده بودند نگاه کرد،پشت سرش. دختری شنل پوش آنها را نظاره میکرد و لبخند بر لب داشت شیر نری کنارش ایستاده بود و به قهرمانان قصه ی ما نگاه میکرد،اما آرام تر از شیری بنظر میآمد که میخواست طعمه ای را به دندان بکشد.entp با ترس گفت: بخودا شوخی کردم 🥲🤡...دختر شنل پوش با خنده ی کوتاهی پاسخ داد: نترسید،برخلاف اکثر ساکنین جزیره،ما دشمن شما نیستیم!..istj:دقیقا اونا هم اولش همینو میگفتن!...دختر شنل پوش پاسخ داد: دروغ میگفتن،یکم که بگذره خودتون به ما اعتماد میکنید...eefp: حالا اسمت چیه؟...دخترک خندید و پاسخ داد:سیلویا...estp:و اسم گربه تون؟..🤡 سیلویا پاسخ داد:کارلوتا..(عکس بالا سیلویا و کارلوتا ست)...
infp:کیوت بنظر میرسه^^..همه نگاه معنا داری نثار infp کردند،سپس enfj گفت: خب،بانو سیلویا،ما حرفتونو باور میکنیم.فقط،امیدواریم بدونید اینجا چیکار میکنیم!..سیلویا لحظه ای درنگ کرد و گفت:شما..شما نمیدونید اینجا چیکار میکنید؟!.. estp با لحن خنده داری پاسخ داد: شاید برات جالب باشه،نه🤡اصلنم همین الان نگفتیم که نمیدونیم...سیلویا لبخندی زد و ادامه داد:خب منم نمیدونم!...شاید بانو بدونن...infj:بانو کیه؟..سیلویا گفت:خب،اون جادوگر بزرگه،قدرتمند ترین بین ماها. یجورایی میشه گفت رهبر مون...entp:یک کلام بگو ملکه تونه دیگه...سیلویا لبخندش محو شد و گفت:نگو.اون از لفظ ملکه متنفره.میگه ملکه یعنی کسی که باید پرستیدش و اون خیلی خوشش نمیاد...intp:باید باهاش حرف بزنیم...سیلویا دستی روی گردن کارلوتا کشید و گفت:حتما،ولی قبلش میخواید اینجا رو نشونتون بدم؟..و یکم استراحت کنید؟..ظاهرتون واقعا خسته ست!... esfp:آره!..ارههه!.میخوایممم. istj:شاید باورتون نشه ولی منم خستهم.. esfp:ایوللل.دیدی entp؟من شرط و بردم!...esfj:کدوم شرط؟...entp:سگ خورد ناهار یک هفتهم برای تو!🤡...esfp درحالی که خوشحالی میکرد گفت:اون با من شرط بست که istj یه رباته و هرگز خسته نمیشه،هاها باخت🤡...istj:عجبا...سیلویا همانطور که نگاهی معنادار به همه میانداخت گفت:شما واقعا عجیبید.یه عجیب خاص!...isfp:اگه تعریف بودن ممنون..istp:اگرم توهین بود entp عه...همه خندیدند و به سوی دهکده راه افتادند...
هرچه جلوتر میرفتند،همه جا رنگین تر میشد کلبه ها بلند تر و رنگارنگ تر میشدند.مغازه هایی جالب و عجیب سرتا سر دهکده رویت میشد،که تمام شان فانوس هایی داشتند که آتشش به رنگ آبی میسوخت. اکثر مغازه ها مملو از گل و گیاهان عجیب بودند بقیه حدس میزدند برای ساخت اکسیر های گوناگون باشد.بلاخره بوی خوش غذا به مشام enfp خورد.enfp با دقت هوا را بو کشید و گفت:اینجا رستوران دارید؟؟بگو اره بگو اره!...سیلویا با نیمچه تعجبی پاسخ داد:آره داشتم میبردمتون اونجا..یه صد متر دیگه میرسیم به بازار بعدشم رستوران "پریما ماتریا "...isfj:معنیش چیه؟!...سیلویا: صاحب رستوران زن شوهر پیری به اسم "خانوم و آقای مُور" هستن.اونا یه پسر دارن که سال ها پیش به بیماری زوال جادو مبتلا شد.پسرشون به لطف یه طلسم زنده ست.ولی توانایی انجام جادو های قوی رو نداره.اون طلسم یه سنگه، سنگی که متصل به گردنبندشه.ماده ای که توشه اسمش پریما ماتریاست...آنیسا:واو،پس اسم با مسمایی گذاشتن رو رستوران شون...سیلویا:همینطوره.خب رسیدیم به بازار.میخواید یه نگاه گذرایی به مغازه هاش بندازید؟بنظرم براتون جالب بیاد...
همه موافقت کردند و به سوی بازار رنگین جادو راه افتادند..اکثر مغازه ها پر از گلدان های رنگارنگ با گل های سرزنده بودند.پیچک های گوناگون با برگ هایی سبز و پهن دیوار مغازه ی بازار را پوشانده بود.هر مغازه دار برای خودش یک حیوان داشت؛در واقع هر جادوگر یک حیوان داشت.گویی رسمی قدیمی است. به مغازه ی اول رسیدند و سیلویا گفت:این مغازه ی جارو فروشیِ خانم مارسلِ..اون بهترین جارو های پرنده رو میسازه..هر جادوگر در سن پانزده سالگی صاحب یکی از این جارو ها میشه..اونم جاروی مختص خودش...esfp:این ینی وقتی اون فرد میره پیشش براش میسازه؟پس این همه جارو برای کیه؟..istj:مشخصه دیگه،اینهمه سفارش داره!..سیلویا:همینطوره...کمی جلو تر رفتند تا به جویباری پرسرو صدا رسیدند.پلی از جنس پیچک های در هم تنیده شده روی آن ساخته شده بود و منظره ی زیبایی ساخته شده بود.isfp:وااو!با جادو کارای قشنگی میشه انجام دادا!...سیلویا:دقیقا، فقط باید دست اهل ش بیوفته!...یکی دیگر از مغازه هایی که توجه همه را جلب کرد،مغازه ی معجون فروشی بود.تمام دیوار ها و وسایل هایش به رنگ سفید بود و در قفسه های بلند انواع و اقسام معجون های رنگارنگ قرار گرفته بود...سیلویا ادامه داد:این مغازه ی اکسیر فروشیِ مادام شارلوتِ.نگید من گفتم ولی اون خیلی وسواس داره!...entj:نیازی نبود بگی کل مغازه ش داره برق میزنه!..enfj:من فکر میکردم شما خودتون معجون هاتونو میسازید،این ینی مغازه هایی دارید که اونا رو آماده داشته باشه؟..سیلویا دستی بر کمر کارلوتا کشید و گفت:البته که نه.اینا مواد اولیه ساخت اکسیر ها و معجون های پیچیده ست...intj مغازه ی بعدی را نشان داد و گفت:بزار حدس بزنم،اون یکی مغازه وسایل مورد نیازت برای ساخت معجون و طلسم ها رو تامین میکنه؟...سیلویا:آره.برای همین پرِ دیگِ!...کمی جلوتر رفتند و به چند مغازه رسیدند که توی شیشه های در بسته که شبیه شیشه های مربا بود مواد اولیه ی عجیب و غریبی وجود داشت.سیلویا:توی این مغازه ها هرچیزی که بخوای پیدا میشه،از بال مگس و پر ققنوس گرفته تا چشم انسان...enfp:چشم انسان؟!!... سیلویا:آره.اکثر این مغازه دارا موهبت شون تکثیرِ.این ینی هیچ وقت اجناس شون تموم نمیشه پس قاتل روانی نیستن.فقط یه چشم کافیه تا برای همیشه داشته باشتش...intp:خب اولین چشم از کجا اومده؟..سیلویا:هیشکی نمیدونه...فقط مغازه ی آقای استیتز همچین چیزای عجیب غریبی داره.اون با حرفاش منو میترسونه..entp:بریم ببینیمش!بریم بریم..estp:شاید در آینده رفتیم ولی اول غذا...
کمی به جلو حرکت کردند تا به بزرگ ترین مغازه ی بازار رسیدند که گوشه و کنارش پر از حیوان بود...سیلویا گفت:اینم بزرگ ترین مغازه ی بازار،مغازه ی آقای اِستِنلی..اونجا وسایل مورد نیاز برای نگه داری حیواناتمون رو داره..غذا،جای خواب،حتا یه اتاق بزرگ و مجزا برای معاینه و درمانشون...isfj:کاش از حیوانات نمیترسیدم...واقعا دوس داشتم یه همچین شغلی داشته باشم...infp:خب بزار ببینم درست فهمیدم،این ینی بهم یه گربه ی خوشگل تعلق میگیره؟..سیلویا از حرف بی ربط infp جا خورد و خنده ش گرفت...istp گفت:اصن اره،چطور به این نتیجه رسیدی دقیقا؟..infp:این همه حیوون اینجاست،حتما یه گربه ی تنها و بی کس که یه سرپرست مهربون و خوشگل بخواد پیدا میشه!...دیگر همه خنده شان گرفته بود و سیلویا گفت:نمیدوونم شاید باشه!...infp زیر لب گفت:اررررره!...estj که تا آن موقع ساکت بود پرسید:ولی یه چیزی با عقل جور درنمیاد...همیشه به ما میگفتن جادو وجود نداره،یا وقتی میگفتن وجود داره میگفتن سیاهه یا سیاهی رو جذب میکنه.میگفتن از جادو فاصله بگیرید..بعد چطور شما انقد خوبید؟!..چرا قیافه هاتون ترسناک نیست؟ چرا با پوست چروکیده و دماغ گنده با یه عالمه خال و زگیل زشت رو صورتتون نیستید؟!! سیلویا لبخندی تلخ زد و گفت:نژاد ما چون انسان ها نخواستن بفهمن بی خطریم همیشه در خطر بوده...چیزی که بهش اشاره کردی افسونگریه...جادوی سفید سیاهی رو دور میکنه، جذب نمیکنه!..ولی دشمن داره که اونم جادوی سیاهه..توی کتاب تاریخ خوندم،سالیان خیلی دور ما در کنار مردم عادی زندگی میکردیم.. روزی شخصی به اسم والریا مسالینا باعث شد تا پادشاهش از جادو بیزار بشه و جادوگران رو بکشه.این فرهنگ رواج پیدا کرد و تعداد انگشت شماری از ما موند و همه به این جزیره ی ناشناخته اومدیم...وقتی به این جزیره اومدیم همه ی حیوانات ، الف ها ، پری دریایی ها و افسونگر ها باهم متحد بودن..ولی بعدش به اختلاف خوردن...esfj:واو..پس این جزیره چه تاریخی داشته!.. esfp:بلاخره رسیدیم رستوراااان!..سیلویا: اوه اره...خوش اومدید.هر غذایی که بخواید داره..بفرمایید...رستوران چند طبقه ی باز و متحرک داشت..دیوار روبه رویی نداشت و درونش کاملا مشخص بود..دریاچه ی بزرگی کنارش قرار داشت و اِسکِله ای چوبی و بزرگ روی آن قرار داشت و چند میز رویش چیده شده بود و در آخر آن،آلاچیق بزرگی قرار داشت که یک میز گرد درونش بود...همه دهانشان از این همه زیبایی باز مانده بود اما گرسنگی به تعجبشان غلبه کرد...
enfp با چشمانی اشک آلود گفت:اینجا بهشته!...intp:شاید باشه...آنیسا گفت:از اونجایی که تعدادمون زیاده،بنظرم بریم تو آلاچیق بشینیم... enfp:هوم فکر خوبیه..اینجا منو داره؟..سیلویا: اوه اره،همونجا هست. من یکم دیگه میام شما برید بشینید..istj:عام،کار خاصی داری؟!..سیلویا:فقط میخوام یه سلامی به خانم و آقای مور بکنم..خیلی وقته ندیدمشون...istj با اندکی شرمندگی گفت:اوکی...همانطور که روی اِسکِله به سوی آلاچیق وسط دریاچه حرکت میکردند enfj گفت:بنظرم باید شکاک بودن و بزاری کنار!...intj:اینطوری سرمونو به باد میدیم!...کمی مکث کرد و گفت infj:بنظرم گاهی شکاک بودن لازمه!..گاهی هم باید اعتماد کرد...اما خودش هم میدانست که اعتماد کردن سخت است..بلاخره به آلاچیق رسیدند و دور میز نشستند..istp:پس کو منو ش؟!...isfj:گفت همونجا هست...آنیسا:نگاه کنید وسط میز یه دکمه ست..و فشارش داد..ناگهان تصویر هولوگرامی از منو ی رنگارنگ رستوران نمایان شد..صفحه ی اول غذا های دریایی بود..istp دستش را روی اسم یکی از غذا های دریایی زد و ناگهان تصویر تغییر کرد و سپس روش و دستور پخت غذا نمایان شد..صفحه ی دوم غذا های گیاهی بود.صحفه ی سوم غذا های گوشتی و صفحه ی آخر دسر ،پیش غذا و نوشیدنی های گوناگون..entp تقریبا تمام منو را سفارش داد که برای همه کافی بود!...کمی گذشت و گارسون و سیلویا با کوهی از غذا سر رسیدند..رامونا گفت:entp آیا تا به حال به میزان گنجایش معده ی یک فرد بالغ فکر کرده ای؟...سیلویا و گارسون خندیدند و intj گفت: تو تازه وارد تیم شدی entp رو نمیشناسی...اون اصن فکر نمیکنه!..سپس چهره ی جدی و اندوهگینی به خودش گرفت و گفت:متاسفانه اون چند سال پیش یه تصادف خیلی بدی داشته..همه به سختی جلوی خنده شان را گرفته بودند اماentp و intj هنوز در نقششان فرو رفته بودند..entp ادامه داد:اره،هق...متاسفانه اون قسمت از مغزم که کمک میکنه فکر کنم از کار افتاده..تازه سیری ناپذیر شدم...این ینی معده م گنجایش سرش نمیشه...و اشک های خیالی اش را پاک کرد...سیلویا و گارسون جا خورده بودند .آنیسا و رامونا دستشان را روی دهنشان گذاشته بودند..رامونا با اندک عذاب وجدانی گفت:اوه!..من نمیدونستم...الان خوبی؟..دیگر نگه داشتن خنده امکانپذیر نبود همه از خنده منفجر شدند و به گوشه و کنار آلاچیق پرتاب شدند...estp همانطور که بلند بلند میخندید کلمات عجیبی را بلغور میکرد:شییمیاهینویزیااییندوتیادیلقیکونیشیناخییدهااا... سیلویا:ها؟..entp که خودش داشت میخندید گفت:میگه شما هنوز این دوتا دلقکو نشناختید...و با چهره ی هیجان زده خودش و intj را نشان داد..رامونا با خنده ی معناداری گفت:حس میکنم باید تو سِیرِن میموندم...بلاخره گارسون تمام غذا هارا روی میز چید و همه شروع به خوردن غذا کردند...همانطور که مشغول غذا خوردن بودند infj پرسید:راستی سیلویا،ما قراره بریم پیش ملک-..ببخشید جادوگر بزرگ تون.توصیه ای چیزی نداری؟..سیلویا لحظه ای درنگ کرد و گفت:اوه راست میگی!..کاملا فراموش کرده بودم!...باید از همین الان بهتون بگم کار سختی در پیش دارید..istj:هِچ!..شروع شد!
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
31 لایک
Chandler سازنده
I'M NOT FINE💔
| 1 روز پیش
تو بررسیه
وای خدای من
دو بار رد شد میگن دسته بندی اشتباهه😐
خدایا 😭😭😭
منتشر شد
اخه دو ماه !؟ بزار دیگه پارت بعد رو
تو بررسیه
ایول!
اومد
زنده ای؟
و منی که هر روز از استرس باختن به entp میام چک میکنم نوشتی یا نه
واقعا آفرین 🤣
😐
آمد سریع بیا
الان که انقدر طول دادی حداقل دوتا پارت پشت هم بزار
آمده است
پارت بعد چی؟ نفت شدیم
بدو بیا اومد
ببین
من الان اندازه سه تا مایه دار محله پول دارم
حاضرم همه اش رو بدم بهت
از امروز هر روزی که داستان دیر تر بیاد یه مایه دار کم میکنم
افرین بهت👏🏻
بیا مذاکره کنیم اگر تا اخر جعمه پارت بعد رو بذاری من بهت ۱۰۰۰ امتیاز هدیه میدم
پارت بعد اومد
Chandler سازنده
Oh my God
| 2 روز پیش
تا اسلاید پنج شو نوشتم...دوتا اسلاید مونده اگه مدرسه بزاره مینویسم سریع
بلاخره
سلام
چرا نمیزاری دارم میمیرم از کنجکاوی
تا اسلاید پنج شو نوشتم...دوتا اسلاید مونده اگه مدرسه بزاره مینویسم سریع