
داستان زندگی یک ماهی گلی پارت دوم با تشکر از ناظر لطفا منتشر بشه ^-^

صدای زنگ در آمد. سبزه:《 بدبخت شدیم.》 ماهی گلی:《 مگر چه شده است؟ فقط قرار است مهمان بیاید.》 سمنو:《 انگار که خبر نداری، همیشه تنها یک خانواده به اینجا می آید که یک پسر کوچک دارند. آنقدر شر است که نگو. ماهی کوچولو، تو در خطری!》 ماهی گلی:《 ای وای!》 آنها فقط به مهمان ها نگاه می کردند. ماهی گلی در انتهای تنگ پناه گرفته بود. پسرک به سمت سفره ی هفت سین رفت. ماهی گلی بسیار ترسید و خودش را به موش مردگی زد.

اما انگار این کارها نیاز نبود. پسرک تنها میخواست یک شکلات بردارد. ماهی گلی:《 بچه ها، شما مطمئنید؟ کودک آرامی به نظر میاید.》 سماق:《بعدا حرفت را پس میگیری!》 بعد از مدتی، پسرک دوباره به سمت سفره هفت سین آمد. اما انگار این دفعه داشت نزدیک ماهی میشد. ماهی خودش را به موش مردگی زد و پسرک، فکر کرد که ماهی مرده است. پسرک:《 عمو، من فکر میکنم ماهی شما مرده است!》

مرد میانسال:《 مطمئنی؟ آخر تا همین دیروز سالم به نظر می آمد.》 مرد میانسال به سمت ماهی رفت و تنگ را برداشت. او باورش شده بود که ماهی مرده است! او تنگ را برداشت و به سمت حیاط رفت. نزدیک بود ماهی را درون باغچه بیاندازد! ماهی گلی شروع کرد به تکان دادن خودش و بال زدن. ماهی واقعا شانس اورده بود. او مرگ را با چشمانش دیده بود. نزدیک بود به درون خار و خاشاک ها برود!

ماهی دوباره به سفره ی هفت سین بازگشت. سیب:《 ماهی گلی، شانس آوردی!》 سرکه:《 اگر در آن باغچه می افتادی مورچه ها تو را می خوردند !》 اما ماهی گلی ما اهمیت نداد. او شروع به خندیدن کرد. از این موضوع خنده اش گرفته بود. خاطره ی خوشی برایش شده بود. ماهی گلی به بالای تنگ شنا کرد. سرش را لحظه ای از آب بیرون برد و به انتهای تنگ شیرجه رفت. آیا او می توانست چنین حسی را درون اقیانوس تجربه کند؟

سکه:《خداراشکر که سالم ماندی.》 ماهی گلی از تمام هفت سین بخاطر نگرانی شان تشکر کرد. نیمه شب شد. ماهی به انتهای تنگ رفت و چشمانش را بست و به آرزویش فکر کرد. آیا ممکن بود؟ او می توانست درون اقیانوس ها شنا بکند؟

(روز بعد) ماهی گلی از خواب برخاست. او هر روز قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار می شد. تا با سنجد گلدان ها را تماشا کند. لحظه ای که خورشید از خواب بیدار می شد و نورش را بر روی برگ های وسیع گل ها پرتاب میکرد بسیار تماشایی بود. ماهی گلی همیشه بعد از دیدن گل ها درون قلب کوچکش احساس قلقلک میکرد. سنجد:《 ماهی گلی، آیا تا به سیاره ی پلوتو را دیده ای؟》 ماهی گلی:《 نه، فقط اسمش را شنیده ام، می گویند زیبا است.》

سنجد:《 سیاره پلوتو بسیار زیبا است. او نهمین سیاره منظومه شمسی بود. او با بقیه سیاره ها دوست بود تا اینکه یک روز، بقیه سیاره ها متوجه شدند که پلوتو چند ویژگی سیاره بودن را ندارد. به او سیارک یا سیاره کوتوله گفتند و او را مسخره کردند، او را طرد کردند و دیگر با او دوست نبودند. پلوتو هم که از کارهای آنها دلخور شده بود اکنون دارد از منظومه شمسی میرود تا در گوشه ای از جهان، برای خودش دوستی پیدا کند.》 ماهی گلی:《 ناراحت شدم، واقعا پلوتو گناه دارد. چنین رفتاری درست نبود.》
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگ بود
مثل خودت^-^
معلممون دم عید بهمون انشا در مورد ماهی قرمز داده بود.
عجب
زیبا بود😭😭😭
مثل خودت 😔🤧
عالییییی
مثل خودت^-^
عالیی😭🛐
مرسییی^-^
وایوای😭🛐