زندگی جدید من قسمت پنجم

خورشید طلوع کرد و من با مترو به ایستگاه دریاچه سبز برگشتم ، میخواستم به خانه بروم اما یاد حرف کانائو افتادم که نیگفت. یادم به ختل بروم نمیدانم چرا این را گفت اما با خودم گفتم که حتما دلیلی دارد . طبق گفته ی کانائو من با زنی به اسم انااشنا شدم و به اتاق شش رفتم البته انا کلید اتاق را به من داده بود . (من تمام شب را انجا ماندم . )

(صبح ان روز در اخبار ) دیشب منطقه ی شرقی دریاچه سبز سیل نسبتا شدیدی امد ، تلویزیون را خاموش کردم و از پله های هتل پایین امدم و گفتم :« خانم انا !ببخشید من باید برم خونم ! نه باید برم بیمارستان !⁦⁦(⁠´⁠°̥̥̥̥̥̥̥̥⁠ω⁠°̥̥̥̥̥̥̥̥⁠｀⁠)⁩» »

انا کلید اتاق را از دست لرزان جین گرفت و پرسید :«چرا؟ خانوادت اونجان ؟!» جین بدون اینکه جواب بدهد از هتل خارج شد . و به سمت ایستگاه مترو دوید .( در مترو ) =حس کردم حین راه فردی اشنا را دیدم به نظرم خیلی اشنا می امد بذار ببینم کجا دیدمش ؟..... عاه ولکن مهم نیست

به بیمستان رسیدم ، در بخش پذیرش گفتم :« خانم.....خانم .... ببخشید. اینجا دختر و خانمی با فامیلی پارک هستن درسته ؟ دیشب سیل اومده بود ، و ... » حرف جین هنوز تمام نشده بود که پرستار اورا به اتاق مورد نظر راهنمایی کرد . در اتاق را باز کردم و مادر و خواهرم را انجا دیدم خیلی دوست داشتم بغلشان کنم اما نمیشد خواهرم سوجین هنوز بی هوش بود اما مادرم بیدار . ساعت ها منتظر به هوش امدن سوجین شدم تا اینکه مادرم از من پرسید :« جین ! دیشب کجا بودی؟!» من استرش داشتم نمیخواستم به خاطر حرف هایی که میزنم خانواده ام فکر کنند که دیوانه ام تا خواستم حرفم رابگویم صدایی اشنا جواب مادرم را داد :« دیشب پسر شما دلشت در چیدن کتاب ها به من کمک میکرد( من یک کتابفروشی دارم) چون دیر وقت بود مادربزرگم از او خواست که شب را در خانه مان بماند » کانائو بود ! مامان خنده ی کوچکی کرد و گفت:« اوه جین ! دویت جدیدته ؟ خوبه بالاخره تونستی دوست پیدا کنی خوشحالم »