
#چپتر سوم: اسمیت
بدن من، بر روی تخت داشت تکان میخورد. به آرامی سرش را بلند کرد و خمیازهای کشید. او...من نبودم. با تعجب و حتی کمی ترس به منِ دیگر خیره شدم. پوست روشنش، موهای قهوهای او... به سمت تخت سفید بیمارستان رفتم. اگر ملحفه آبی رنگ آن را کنار میزدم، میتوانستم او را بیشتر بررسی کنم. دستانم را بر ملحفه گذاشتم، ولی ذرهای چروک بر آن ایجاد نشد. با تمام توانم سعی کردم ملحفه را بکشم. آن ملحفه نهایتا نیم کیلوگرم وزن داشت، با این حال، برای من به مانند کوه بود. تکان دادن آن ملحفه، مساوی با تکان دادن کوه بود. میگویند انگیزه میتواند سختترین کوهها را هم تکان دهد، با این حال، این دروغی بیش نیست. دست از تلاش برداشتم. در کتاب مورد علاقهام، "زمانی که زنده مرد"، تعریف جالبی از مرگ خوانده بودم. مرگ حقیقی زمانی است که نتوانی بر دنیای اطرافت تاثیر بگذاری. من قدم میزدم، صدای پایم را کسی نمیشنید. نفس میکشیدم، اکسیژن اطرافم مصرف نمیشد. انسانها را میکشتم ولی کسی نمیمرد. دستم را به جیب کتم بردم و کلید برنز رنگ را بیرون آوردم. من...
ناگهان صدای دستگیره در را شنیدم. به سرعت کلید را در کتم مخفی کردم، سینهام را صاف و نفسم را در سینه حبس کردم.در باز شد و موجودی عجیب وارد شد. ابعادی مانند انسانها داشت، با اینحال، گوشت و پوستش قابل رؤیت نبود. او سراسر یک رنگ بود، زرد. انگاری که بافت جسمش از جنس امواج دریا باشد، مرز مشخصی نداشت. اگر یکجا ساکن نبودم مطمئنا این را به سرگیجه میگرفتم. موجود زرد رنگ شتابان به سمت منِ روی تخت رفت و بر صندلی کنارش، آرام نشست. سرش را به سمت مانیتورهای قلب و سپس او گرداند. دست عجیبش را بر سر ملانیِ شماره دو -منِ دیگر- کشید. ملانی شماره دو چشمانش را باز کرد. چشمانش به سیاهی یک سیاهچاله بود. انعکاسی نداشت و هرگونه نور را در خودش میبلعید. تاریکی مطلق بود. موجود عجیب به محض بیدار شدنش، او را در آغوش گرفت و او را به سینه فشرد. "ملانی...ملانی قشنگم...خیلی ترسیدیم وقتی شنیدیم تصادف کردی...تو خوبی، مگر نه؟" صدایش را میشنیدم. صدایش...آن صدا را خیلی خوب میشناختم... صدای خانم اسمیت. صدای مادرم.
مادرم، البته فقط بر روی کاغذ. صدایش نگران بود. نگران من بود؟ بیاختیار خندیدم، کسی صدایم را نمیشنید. این همه راه آمده بود بیمارستان تا مرا بغل کند و حالم را بپرسد؟ که چه؟ آیا این گذشته را پاک میکرد؟ آیا این تمام ظلمی که در حق من کرده بودند را جبران میکرد؟ از شنیدن اسم اسمیت بیزار بودم. چگونه میتوانستم او را "مادر" صدا کنم؟ زیرا شوهر او، مثلا پدر من، خانواده واقعی مرا وقتی بچه بودم به قتل رسانده بود و بعد هم مرا به سرپرستی گرفته بود. چرا؟ دلش به حالم سوخته بود؟ از من خوشش آمده بود؟ خیر، بلکه مجازاتش سبکتر میشد و از ده سال حبس به سه سال میرسید؟ هیچ قاضی عاقلی اینکار را انجام نمیدهد؛ البته اگر همسر مجرم صدهزار دلار پول به او رشوه ندهد. لعنت به ثروت خاندان اسمیت. بخاطر این موضوع هرگز نتوانستم دوستی پیدا کنم، همیشه مورد آزار و اذیت قرار میگرفتم؛ چون دختری که پدرش یک قاتل بود، حق زندگی نداشت. لعنت به همهشان. من حقوق خواندم، میخواستم یک قاضی شوم که دیگر همچین ذلت و ظلمی برای کسی اتفاق نیفتد. مخصوصا برای یک دختر پنج ساله که اکنون در هفده سالگی حتی حق ندارد راجع به پدر و مادر واقعیش صحبت کند.
ملانیِ شماره دو خانم اسمیت را عقب زد و خود را با زور کنار کشید. "به من دست نزن! حالم از تو، شوهرت و هر چیزی که برام گذاشتید بهم میخوره. ازتون متنفرم! میشه حداقل بزاری تنها بمیرم!؟" چشمانم به سمت ملانیِ شماره دو برگشت. من... هرگز همچین جرآتی نداشتم. از این جسارت ملانیِ شماره دو خوشم میآمد. صدای ضعیفی داشت، صدای کسی که به تازگی به هوش آمده بود. ای کاش میتوانستم چشمانش را ببینم، مطمئنا پر از نفرت بودند. من همیشه مجبور بودم نفرتم را پنهان کنم و نتیجهاش این است که در هفده سالگی نمیدانم اگر بگویم روز بدی داشتم "پدر و مادرم" چه واکنشی نشان میدهند. یک دختر خوب، با نمرههای درخشان. و زیر آن نقاب، یک دروغگوی بالقوه که یاد گرفته بود به محض شنیدن صدای پا و در خودش را مخفی کند. این جسارت ملانیِ شماره دو، از نفرت سرکوب شده من میآمد.
خانم اسمیت عقب رفت. رنگ زردش رگههایی از قرمز پیدا کرده بود. "ملانی.." ادامه نداد. بلند شد و از اتاق خارج شد. در را پشت سرش نبست. خوب است، زیرا اگر در را میبست، نمیتوانستم از اتاق خارج شوم. اما حالا وقت آن بود که مانند روحهای سرگردان در فیلمهای ترسناک، هدف را دنبال کنم. میخواستم ببینم که آیا آقای اسمیت نیز آمده؟ یا اینکه به او چی میگفت راجع به من. او را دنبال کردم. قبل از اینکه به در برسم، انگار دیواری نامرئی جلوی من را گرفت. ظاهرا نمیتوانستم از این ملانیِ شماره دو زیاد دور شوم. آهی کشیدم. نمیتوانستم آدمهایی را که هوشیار بودند درست ببینم، به شکل موجودات عجیب غریبی میدیدم که رنگشان نشان احساساتشان بود. در زنگهای هنر کمی روانشناسی رنگ را خوانده بودم. خانم اسمیت با امید آمد و با عصبانیت بیرون رفت، ولی این منِ شماره دو... نمیتوانستم ببینمش. شاید اینکه هنوز هم میتوانم صداها را تشخیص دهم و نمیتوانم از جسمم دور شوم...نشان این بود که هنوز هم امیدی باقی است.
دوباره کلیدم را بیرون آوردم. نسبت به اولین بار که دیدمش، رنگ برنزش کمرنگ تر شده بود. زمان محدودی داشتم، احتمالا تا زمانی که این کلید رنگش را از دست بدهد. این کلید... کلید همان دنیایی است که مردمانش به خونم تشنه بودند، و حتی شاید در آن فلج شده بودم. با این حال، فکر نمیکردم در این دنیا بتوانم کار زیادی از پیش ببرم به یک در نیاز داشتم. جلوی چشمم بود، ولی برای رسیدن به آن، ملانی شماره دو باید کمی به خودش زحمت میداد و به آن نزدیکتر میشد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پیر شدم به معنای واقعی کلمه سرش تا منتشر شه. تئوری بدید دوزتان ✨
رویایی رویایی بود
اگر توانستی با لحنی که نوشتم بخوانی
۱۴۰۴/۴/۴
پارت جدیدمون میشه یعنی؟
منتظر پارت بعد
وای خدای من
چرا اینقدر قشنگ بودد:*)))
جیغ چرا نگفتی پارت ۳ رو گذاشتی 🌝💔
ویلیام همیشه با تموم وجودت انقدر خوب بنویس
جوری ما برای نوشته هات جون بدیم (*^3^)/~♡
عالی بود🎀
@ویلیام؛
شاید به حقیقت بپیوند-نه نه هست هست
______
یعنی چی شاید به حقیقت پیوست ویلیااااامممممم
@ویلیام؛
تازه کار جان ببخش مشکلات فنی پیش اومده فعلا 🌚✨️
______
هاااننن
حس میکنم تا سال بعد دیگه پارتی نیست چراا
شاید به حقیقت بپیوند-
نه نه هست هست