امید وارم رد نشه
وارد مترو شدم که ناگهان برای چند دقیقه در تاریکی ماندم و وقتی که نور امد یک پیر مرد جلویم روی صندلی نشسته بود ترسیدم و گفتم :«اقا ! منو ترسوندید!» پیرمرد بدون اینکه به حرفم توجه کند پرسید :« مقصدت کتابفروشی پروانه هست!؟» در. ذهنم جستجو کردم :« پروانه .... همون کتابفروشیه!» پیرنرد ادامه داد :« کتاب های خوبی داره و. نسبتا مشتری های زیادی داره » از پیر مرد پرسیدم :« ببخشید اقا از کجا فهمیدید که من اونجا میرم ؟» پیر مرد فقط خندید و در ایستگاه بعدی پیاده شد
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
26 لایک
بی نظیره
عالییی بودد ✨✨✨✨🛐🛐
👏🏻👏🏻👏🏻🫶🏻🫶🏻🫶🏻🫶🏻
بزارررر
رو
پارت بعد
باشه
✩₊˚.⋆☾⋆⁺₊✧
مرسی