زندگی جدید من قسمت دوم

روی نیمکت نشسته بودم و دریاچه ی زلال رو به رویم را تماشا میکردم و همچنان جنی (اسم گربشه) رو نوازش میکردم چند دقیقه بعد کوله ام را برداشتم و با جنی در شهر قدم زدیم قطرات باران خیابان هارا خیس کرده بود و هوا کمی سرد سده بود و در این حین شالم را دور کردنم سفت تر کردم و جنی را بغل گرفتم به کتابفروشی ای رسیدم که به نظر ارام می امد.

وارد کتاب فروشی شدم و زنگ در به صدا در امد و در را بستم دختری از پشت پیشخوان گفت. :« خوش امدید !» صدای قشنگی داشت و صدا یش به دلم نشست جنی را روی زمین گذاشتم و انگشتم را به متاب ها میزدم در بخش کتاب هایی با ژانر عاشقانه؛ قدم بر میداشتم . چشمم به کتابی خورد که دنبالش بودم صندلی را برداشتم و روی ان رفتم و سعی کردم کتاب را بردارم

روی نوک پایایم ایستادم و ناگهان پایم پیچ خورد و کم مانده بود با سر روی زمین بیفتم ! (چند دقیقه بعدفته بود و گفت :« چیزیت نشد که؟!» گفتم:« نه » من کتاب را برداشتم و سمت صندوق رفتم تا خرید خود را کامل کنم اما کتاب را همان جا رها کردم و از کتابفروشی بیرون رفتم

دستانم را روی سرم گذاشته بودم و بدون توجه به چیزی میدویدم ، ناگهان ایستادم و وقتی رو به رویم را نگاه کردم دیدم که کامیونی دارد به من بوق میزند . بعدش دیگه هیچی یادم نمی اد