
برای آشنایی با بهترین و معروف ترین اشعار فردوسی این پست را تا انتها بخوانید.
ندانی که ایران نشست منست جهان سربه سر زیر دست منست هنر نزد ایرانیان است و بــس ندادند شـیر ژیان را به کس همه یک دلان اند یزدان شناس بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس دریغ است ایـران که ویـران شود کنام پلنگان و شیران شـود چـو ایـران نباشد تن من مـباد در این بوم وبر زنده یک تن مباد همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم همه سربه سر تن به کشتن دهیم از آن به که کشـور به دشمن دهیم چنین گفت موبد که مرد بنام بـه از زنـده دشمـن بر او شادکام اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار چه نیکوتر از مرگ در کارزار
توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود ز دانش نخستین به یزدان گرای کجا هست و باشد همیشه بجای به دانش ز یزدان شناسد سپاس خنک مرد دانا و یزدان شناس دگر آن که دارد ز یزدان سپاس بود دانشی مرد نیکی شناس به دانش فزای و به یزدان گرای که او باد جان ترا رهنمای بپرسیدم از مرد نیکو سخن کسی کو بسال و خرد بد کهن که از ما به یزدان که نزدیکتر که را نزد او راه باریکتر چنین داد پاسخ که دانش گزین چو خواهی ز پروردگار آفرین به گیتی به از مردمی کار نیست بدین با تو دانش به پیکار نیست سر راستی دانش ایزیدیست چو دانستیش زو نترسی، بدیست
به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای خداوند کیوان و گردان سپهر فروزنده ماه و ناهید و مهر ز نام و نشان و گمان برترست نگارنده بر شده پیکرست به بینندگان آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه سخن هر چه زین گوهران بگذرد نیابد بدو راه جان و خرد خرد گر سخن برگزیند همی همان را گزیند که بیند همی ستودن نداند کس او را چو هست میان بندگی را ببایدت بست خرد را و جان را همی سنجد اوی در اندیشه سخته کی گنجد اوی بدین آلت رای و جان و زبان ستود آفریننده را کی توان به هستیش باید که خستو شوی ز گفتار بی کار یکسو شوی پرستنده باشی و جوینده راه به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
زدانش چو جان تـــرا مـــایـه نیست به از خامشی هیچ پیرایــه نیست توانگر شد آنکس که خرسنـــد گشت از او آز و تیمار در بنـــد گشت
بیــــا تا جهــــان را به بــد نسپریم به کوشش همه دست نیکی بریم نبــاشد همی نیک و بـــد، پــــایدار همـــــان به که نیکی بود یادگار
همــــان گنج و دینار و کاخ بلنـــــد نخواهــــد بدن مرترا ســـودمند فــریــدون فــرّخ، فرشته نبود بــه مشک و به عنبر، سرشته نبود به داد و دهش یــافت آن نیکــــویی تو داد و دهش کن، فریدون تویی
دگرگونه آرایشی کرد ماه بسیچ گذر کرد بر پیشگاه شده تیره اندر سرای درنگ میان کرده باریک و دل کرده تنگ ز تاجش سه بهره شده لاژورد سپرده هوا را به زنگار و گَرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ یکی فرش گسترده از پّر زاغ نموده ز هر سو به چشم اهرمن چو مار سیه، باز کرده دهن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
درود، لیلی هستم. میخواستم وارد اکانتم بشم ولی دیگه رمزم بالا نیومد. الان یکی از دوستام بهتون پیام میده
لطفا ایموحی ها رو بردارید و گوش بدید، htt🍍ps://uupl🍍oad.ir/vi🍍ew/vo🍍ice_013_v5🍍ro.m4a/
و منو ببخشید🥲
هر چی تو دلتونه رو بگید. هیت حقمه. دوستتون دارم❤️
اگه تو لیست دوستام هستید حذفم کنید، لطفا. ارزششو ندارم🙂
قشنگ بود 3>
ممنون،مثل شما قشنگم🙂🤝🏻
شبانه شعری🌚
چگونه توان نوشت📜
تا هم از قلب من سخن بگوید،
هم از بازویم؟🤍🫀
شبانه🪐💫
شعری چنین✨⏳
چگونه توان نوشت؟🖇🌷
خسته نباشید🥹🫂
ممنون💗