یه داستانه راجع به سدریک و دختری به اسم امیلی(من می خوام چند تا ازینا درست کنم و امیلی رو به افراد مختلف ب. رسو. نم. اگه سدریکو دوس نداری اون یکیا رو ببین)
کم کم باید می رفتم داخل سکو مامانم از پشت سرم گفت: وایسا امی ممکنه اشتباه بری. وارد ایستگاه که شدم دیدم خانواده ی مو نارنجی با یه پسر عینکی اروم از دیوار رد شدن و تو رفتن. به مامانم گفتم: مامان اینجا کجاست چرا سکوی نه و سه چهارم وجود نداره؟
مامانم اروم جوابمو داد و گفت: اروم تر ماگلا نمی دونن همچین سکویی وجود داره. در ضمن باید اروم بری توی اون دیوار. و بعد به دیوار بین سکو ی نه و ده اشاره کرد. با مامان و بابام به داخل سکو رفتیم و من باهاشون خدافظی کردم. رفتم توی قطار که همون پسر عینکی رو با یه پسر مو نارنجی دیدم. وارد شدم و گفتم: سلام می تونم اینجا بشینم؟ پسر مو نارنجی با لحنی مهربون گفت: چرا که نه.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
در انتظار پارت بعد یکتان :))) ✨
صبا تویی؟
نشناختمت
بلییی 🌚🤌
زیبا بود
ادامه بده عالی بود 😍😍😍
مرسی💙
ادامه بده 😍
حتما❤❤
حتما ادامه بده
چشم حتما ادامه میدم❤❤❤
❤️