خوشحال میشم تا آخر بخونید
سلام دوستای عزیزم.. امروز دلم خواست تجربه مو باهاتون در مورد افسردگی در میان بگذارم.. راستش من از بهار تا حالا دچار افسردگی شدم. خیلی گریه کردم شاید با تعداد اشک های من بشه یه رودخونه ساخت.. یه رودخانه ی شور.. اولش پدر و مادرم خیلی نگرانم بودن مادرم دلداریم میداد میگفت همه چیز خوب میشه..
تا اینکه من یکم حالم بهتر شد و با هر سختی ای که بود امتحانات را دادم اینکه میگم حالم خوب شد یعنی اینکه دیگه گریه نمی کردم دیگه اونقدر نمی خوابیدم فعالیت داشتم اما باز هم حالم خیلی بد بود احساس میکردم دلم داره فشرده میشه.. دیگه هیچی خوشحالم نمیکرد.. به مادرم قول دادم واسه اینکه حالم هم بهتر بشه بعد از اینکه خستگی مدرسه از تنم در رفت تو کار های خونه بهش کمک کنم..
حالا ۳ هفته از امتحانات گذشته و من دارم سعی میکنم حال خودمو خوب کنم چون حالا دیگه مادرم هم دیگه نمیگه عیبی نداره همه چی درست میشه💔 الان فقط داره سرکوفت میزنه که چرا تو کار های خونه بهش کمک نمی کنم.. و اون نمی دونه که من دارم واسه حال خوبم میجنگم.. چون دیگه چیزی رو بروز نمیدم فکر میکنه حالم کامل خوب شده..
درسته بهتر شدم.. اما گاهی ناامیدی سراغم میاد و با خودم میگم هیچی درست نمیشه و قبول میکنم که من یه بی عرضم. چون من که هیچ هنری بلد نبودم و فقط درس خواندن رو خوب بلد بودم و الان هم که امتحانات را بد دادم گاهی کم میارم.. اما من به خودم قول دادم که خودم حواسم به خودم باشه چون از یه جایی به بعد فقط خودم میتونم حواسم به خودم باشه.. من به خودم قول دادم که افسردگی رو شکست میدم و سال دیگه نهایی رو هم میترکونم.. من تصمیم گرفتم که اونقدر قوی باشم که هیچ حرفی نتونه حال خوبمو به هم بزنه..
من یه جنگجوی اندوهگین هستم که قراره تبدیل بشه به یک جنگجوی قوی و سرحال بشه.. من مطمئنم که من یه روزی دوباره حالم خیلی خیلی خوب میشه💖💖❤
خوشحال میشم لایک کنید و کامنت بگذارید تا انرژی بگیرم و بیشتر بنویسم آخه یکی از کار هایی که به حال خوبم کمک میکنه نوشتنه😊
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)