
《...گاهی پاسخ معماهای آینده،در گذشته نهفته ست...》
{روزی که شروع شد،فرودگاه}...ماموران مخفی، که از طرف رئیس بزرگ فرستاده شده بودند،در گوشه و کنار فرودگاه پرسه میزدند.بعضی از آنها در انتظار هواپیما بودند،تا قهرمان های آینده مان شک نکنند که چرا تعداد شان کم است.ترسناک است مسافرانی که هم را نمیشناختند،در آینده آنقدر بهم نزدیک شوند!...هوای آن روز سرد و بارانی بود.روزی ک entj به آن نیاز داشت تا بتواند حقه ی مخفی اش را رو کند.زمانی که باران شدت گرفت.کارکنان فرودگاه(که آنها هم دست نشانده ی رئیس بزرگ بودند)با عجله مسافران را به هواپیمایی دیگر که در گوشه ای مستقر بود بردند.شدت باران و رعد و برق هایش(که اکثرشان ساختگی بود)میزان دقت همه را کم کرده بود.بلاخره همه سوار هواپیمای دوم شدند.و هواپیما به ظاهر از روی زمین بلند شد.اما این حقه ای بیش نبود. در غذاهایشان خواب آور ریخته شده بود.و وقتی همه به خواب رفتند(جز esfj که به دلیل مقاومت فراوان خنجری در دلش فرو رفت و این هم اتفاقی بود چون نگهبان قصد این کار را نداشت)نگهبانان و ماموران آنهارا به هواپیمای اول منتقل کردند و بعد از ساعتی آنهارا به جزیره بردند و صحنه را طوری چیدند که انگار سقوطی بیش نبود...
{زمان حال،زندان الماسی}...enfp:ببین، آخه چرا من باید باور کنم که تو میخوای مادر خودتو دور بزنی!..آنیسا:هیچ کس برای اولین بار حرفمو باور نمیکنه!.ولی اگه بگم اون چه رفتاری با من داشته اینو نمیگی!enfp:خب بگو!.میشنوم...آنیسا:اول از همه اون مادرخوانده ی منه،و منو از خونه ی خودم آورده اینجا!به زور!.چون فهمید من فرق دارم..enfp:چه فرقی؟... آنیسا:من بهترین مبارز این سرزمینم!.هیچ وقت توی هیچ مبارزه ای نباختم.اون هم منو برای هدف بزرگش به اینجا اورد!.هر روز بهم سخت میگرفت، هنوزم میگیره! خسته شدم از این وضع.میخوام کمکتون کنم تا از اینجا فرار کنید.ولی یه شرط داره..enfp:چه شرطی؟..آنیسا:اینکه منم باهاتون بیام!...و لحظه ای بعد intp نفس زنان وارد اتاق شد...
{کمی قبل،اتاق رزم}...intp خسته تر از همیشه بود.به نقشه ای نیاز داشت،اما نمیدانست چه!.با خودش مرور کرد《خب، میدونم که اونو توی ی اتاق بردن.دیدم از کجا رفتن و میدونم سر درش entp و intj نگهانی میدن.فقط باید یجوری جیم شم برم اونجا و مسئله ی بعدی م اینه که چطور اون دوتا رو دست به سر کنم!عالیه! کار سختی نیست که! هست!؟..》 و با استرس نفسش را بیرون داد.ساعتی گذشت و دلامور گفت:خب برای امروز کافیه،برید استراحت کنید،و یه چیزی بخورید.فردا سر ساعت هفت اینجا باشید!..همه یک صدا گفتند:چشم..و سپس به سوی اتاق شان راهی شدند.intpهم دنبالشان رفت تا به راهرویی که enfp را برده بودند رسید.کمی مکث کرد اما در آخر تصمیم گرفت تا ترسش را کنار بگذارد.کمی در طول راهرو حرکت کرد تا به یک دوراهی رسید.راهرویی را انتخاب کرد که بالای آن الماسی کوچک حک شده بود.بعد از کمی راه رفتن entp وintj را دید.گلویش را صاف کرد و مانند بقیه(دوستانش که هیپنوتیزم شده بودند)راه رفت و گفت:ملکه ازتون خواستن که استراحت کنید،لطفا به اتاق قبلی برید. Entp:پس چه کسی از دروازه مراقب کنه!؟..intp:این کار رو به من سپردن.intj نگاه مشکوکی بهintp کرد.intp از ترس خشکش زده بود اما سعی کرد ظاهرش را حفظ کند.بعد از یک دقیقه entp وintj رفتند و intp با سرعت وارد اتاق شد.
enfp:تو اینجا چیکار میکنی!؟ intp:جای خوشحالیته؟! آنیسا:صبر کن ببینم،تو هیپنوتیزم نشدی!؟..enfp:ارهه! اون گردنبند!...و سپس از خوشحالی بالا و پایین پرید و ادامه داد:بابتش خیلیی خوشحالم!..intp:عجب.. ی لحظه وایسا ببینم،تو با یکی از اینا دوست شدی؟..و نگاهی ترسناک به آنیسا انداخت.آنیسا گفت:من طرف شماهام!..intp:هاها،شوخی باحالی بود!..آنیسا:enfp،شرط و قبول میکنی؟ intp:داشتید بازی میکردید!؟ enfp:نه میخواد کمک مون کنه ولی به شرط اینکه باهامون بیاد!..intp:دیوونگیه!...enfp:قبول میکنم!...intp:غلط میکنی!...آنیسا لبخندی زد و گفت:خب دو راه برای از بین بردن طلسم پری دریایی وجود داره!..راه اول،بو*سه ی عشق راستین.و راه دوم،کریستالی از جابه جایی.کریستالی از جابجایی مثل اسمش میتونه زهر و به پادزهر تبدیل کنه و تاثیر طلسم و برعکس کنه یا به عبارتی طلسم و بشکنه!...intp:نکنه همه ی این کارا رو من باید انجام بدم!؟..آنیسا:بله!..intp:اگه من نمیومدم میخواستید چیکار کنید؟...آنیسا:باید اثر انگشت مادرمو گیر میآورد تا برای نیم ساعت enfp رو آزاد کنم و اون خودش این کارا رو بکنه!...ولی الان تو کلی وقت داری.موفق باشی!...
Intp:خب من عشق راستین ندارم!..کریستالی هم ندارم! حالا داستان چیه؟!..enfp:نمیخوام دخالت کنما،ولی عشق راستین داری!.entp..اونم بود تورو انتخاب میکرد!..برو طلسم اونو بشکن بعد باهم دیگه ی فکری برای بقیه بکنید!..intp:فکر میکردم آخرین کاری که میخواستم بکنم اینه!..هعی!..خیلی خب ببینم چیکار میتونم بکنم!...enfp با خنده گفت:اگه میشه ی فیلمم ازش بگیر بعدا منم ببینم... intp:چسگستسههثجصج!..از اون تو زنده بیای بیرون خودم میکشمت!..و سپس همه خندیدند و intp به سوی ماموریتی تازه پیش رفت...intp:خبentp رفت تو اتاق استراحت..لعنت بهش!..هوف....و به سمت اتاق استراحت پیش رفت. کمی بعد به آنجا رسید و وارد اتاق شد.هرکس گوشه و کناری افتاده بود و به خواب رفته بود.غذا ها روی زمین پخش شده بودند.entp که حتا طلسم هم از گشنگی اش کم نکرده بود در آشپزخانه به خواب رفته بود.intp از آن هرج و مرج به سختی رد شد تا به آشپزخانه رسید....
Intp:اهم..تو میتونی تو میتونی!اهایentp...بیدار شو...entpچشمان نقره ای اش را باز کرد و گفت:ماموریتی دارم؟..intp:آره ماموریتت اینه ساکت شی و به حرفام گوش کنی!.. entp:حتما!...و سپس برای اولین بار در زندگی اش ساکت شد...intp:ببین،من اصلا آدم احساسی ای نیستم، نمیگمم همش برای ماموریتمه،چون بلاخره ی روز باید این حرفارو بهت میزدم!enfp همه چیو بهم گفته،اینکه تو چیا بهش گفتی!..در جواب باید بگم منم ازت خوشم میاد!..بهتره یادت بمونه چون دیگه تکرارش نمیکنم!..و سپس به سوی entpرفت و اورا ب.و.س.ی.د....زمانی که چشمان entp برای بار دوم باز شد.به رنگ قهوه ای تبدیل شده بود.طلسم شکسته شده بود!...entp:یه لحظه واستا ببینم همه ی حرفایی که زدی راست بود!؟..intp چشمانش درشت شد و گفت:مگه هیپنوتیزم نشده بودی!باید یادت میرفت!...لعنتی!...entp خندید و گفت: ولی خدایی چرا تو همه ی داستان های پریان طلسم ها اینطوری از بین میرن!..اه! خیلی رومخ و دخترونه ست!...intp:حالا بعدن درموردش صحبت میکنیم اسکل!الان باید برگردیم پیشenfpببینیم باید چیکار کنیم!...entp:نمیخوام هوش مو به رخ بکشم ولی تنها راه شکستن طلسم همین بود؟..intp:نه کریستال جابه جایی هم بود..که نداریم! Entp کمی فکر کرد و سپس گفت:شایدم داشته باشیم!...اولین غاری که پیدا کردیم و فهمیدیم ک تونله پره کریستال بود!...و اون سرزمینی که بهش منتهی میشد اسمش توی اون کنده کاری های غار دوم،"جابجایی" بود..intp:گیریم که درست میگی!...الان اون همه راه و باید برگردیم تا بیاریمش!..وایسا ببینم!..شایدم نه!...
《فلش بک*...به ورودی غار رسیدند..و سپس وارد آن شدند..infp:چه خوشگله...ام...میتونم یکی از این کریستال های کوچیک و برای خودم بردارم؟ اخه خیلی خوشگلن...istp:آره چرا که نه...هرچی دوست داری بردار..》...intp:یه دونه داریم! توی کیف infp عه!...entp:عالی شد!...الان میرم بیارمش!..وایسا ببینم چرا همه اینطوری ولو شدن!..intp:تمرکز کن لعنتی برو کریستالو بیار!..entp:اوکی اوکی...و چند دقیقه بعد با کریستالی که به رنگ کهکشان میدرخشید بازگشت.intp:خب حالا با این چیکار کنیم؟...بکنیم تو چشماشون؟...entp:از اونجایی که نه بویی داره نه خوردنیه..شاید فقط باید نگاهش کنن!..چون اگر دقت کنی تنها چیزی ک بعد از طلسم عوض شده رنگ چشماشونه! Intp:چه عالی!...خب نباید باهم بیدارشون کنیم شاید این نباشه بعد مثل یه لشکر زامبی-...ناگهان entpفریاد زد:بیدار شید اسکلااااااااااا...intp با دستش ضربه ای به پیشانی اش زد و گفت:گورمون کنده ست!... همه همزمان بیدار شدند و ایستادند،entp بالای میز رفت و گفت:نگاش کنید احمقاا!...intp:یکم ملایمت هم بد نیست!..entp:باید قهرمانانه باشه!..intp:با فحش؟..عالی!..بعد از کلی بحث بلاخره فهمیدند طلسم همه شکسته شده و نگاه عاقل اندر سفیهی به آن دو انداخته اند...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تست پستت عالی بود آنجل ⊹ ִֶָ
من یه کـ.ـاربر خیلی قـ.ـدیمی ام که ۳ سـ.ـال پیـ.ـش عضـ.ـو شدم و اکـ.ـانتم با کلی فالـ.ـور پـ.ـرید و وقـ.ـتی برگشـ.ـتم دیدم یکی داره از اسـ.ـم و پسـ.ـتام و هـ.ـمهچیم کـ.ـپی میکنـ.ـه 💔
کمـ.ـکم کنـ.ـید تا دوبـ.ـاره انگـ.ـیزه بگـ.ـیرم ⊹ ִֶָ
بک میـ.ـدم خـ.ـیلی سـ.ـریع 🌟⊹ ִֶָ
ادمـ.ـین زیـ.ـبام پیـ.ـن شه خوشـ.ـحال شم ؟
شاید فکر کنی من بیکارم
ولی واقعا بیکارم
پس جشننننننننن
کجایی خبری ازت نیست؟ زنده ای؟
اره زندم...پارت بعدی هم دو روزه تو بررسی🤡
ای بابا
هورااااااااااا
وای ولی entpخیلی خوبهههههه
بچه دوسالس ولی خوبه🤌🏻
بله بله😔😂🤡
چرا پروفایل و اسمت رو عوض کردی؟سیا خیلی خوب بود.
میدونم...خواستم یه تایمی هم چندلر بینگ باشم😔🪄🤡
سریال فرندز و دیدی؟
نه ،قشنگه؟
خیلی قشنگه!...ببینیش دیگه نمیتونی ولش کنی😔🌿
یک فیلم به لیست فیلمام اضافه شد
عالی😔🌿
منی که با ذوق وارد پستت شدم✅
واقعنی؟🥲🥲🌿خوشال شودم🥲🪄
من کلا گم کردم که کدوم پارت بودم 😅
عیوایی🤡😂
ولی بنظرم برو شاید چاپ شد داستانت، ولی فکر کنم بخاطر سن بهت گیر بدن چون زیر سن قانونی هستی.
چشم😔😂
شاید نوشتمش بعد سه سال دیگه رفتم چاپش کنم🤡🪄
اینم فکر خوبیه
عالیییییییییییی
میشه یک چیزی بپرسم؟چه ژانر داستانی بیشتر طرفدار داره که بنویسم؟
مرسییی:)
میدونی والا من خودم بیشتر طرفدار ژانر معمایی و فانتزی عم...طنزم خوبه...ولی بستگی داره بخوای در مورد mbti بنویسی...یا هری پاتر...یا ی چیز جدا از اینا...
عالیبیییییی
مرسی:)))