آیرا ماجراهای قدرت بخش اول

در میان دو کوه بلند و سرافراز، که از سنگ هایی تیره تر از رنگ شب، و برف های زیادی بر روی آن، و دو رود طولانی و زیبا تشکیل شده بود، قصری با عظمت وجود داشت. قصری که دیوار هایش از سنگ هایی تیره تر از سنگ های کوه، و سقفش ازسنگهای سفید و مرمری تشکیل شده بود. در آن قصر بزرگ، آیرا زندگی می کرد. او گاهی اوقات با چهره ی اصلیش آنجا می نشست و گاهی اوقات با چهره ی ارثیش. پدرش همیشه می گفت که تقریبا همه ی افراد خاندانشان از روی اجرام آسمانی، مثل ستاره ها و کهکشان ها نام گذاری شده اند.

آیرا در کنار پنجره ایستاده بود و به آسمان شب نگاه می کرد. آیرا شانزده سال سن داشت و از یازده سالگی اش تنها زندگی می کرد. پدرش می گفت مادرش در حادثه ای کشته شده است. یک روز که آیرا بیدار شده بود، تنها چیزی که از پدرش باقی مانده بود یک نامه بود. « دختر عزیزم، می دانم که این نامه را وقتی می بینی که من در کنار تو نیستم، من به ماموریتی برای نجات دنیایمان رفته ام و احتمال زنده برگشتنم از این ماموریت خیلی کم است، مواظب خودت باش. امضاء: ریگولوس بلک»

همانطورکه پدرش در نامه نوشته بود او دیگر بر نگشت. آیرا در سنادج جادوگری را می آموخت. امسال، سال ششم تحصیلی اش به پایان رسیده بود و او قصد داشت سال آخر را در هاگوارتز بخواند. بخاطر اینکه میخواست علم کیمیا را به طور حرفه ای بیاموزد. برای همین هم نامه ای به تنها قوم و خویشی که داشت نوشت:

« با سلام خدمت جناب سیریوس بلک. عموی محترم بنده، می خواستم بدانم آیا شرایط آنجا خوب است و میتوانم این تابستان را در منزل آباء و اجدادی بلک ها بمانم؟ امضاء: آیرا ریگولوس بلک.» نامه را به پای جغدش، آلاینا بست و جادوی ضد طلسم فرمان را روی او اجرا کرد، و نامه را طوری مهر و موم کرد که فقط با چاقوی همه کاره ی پدر خوانده اش باز شود.بعد پی نوشتی اضافه کرد: پی نوشت: این نامه را با چاقوی همه کاره ی تان باز کنید. به آلاینا مقصد و نشانی نامه را داد. آلاینا هم از پنجره به سمت خانه ی آباء و اجدادی بلک ها رفت.