ربکا ویزلی 🌠🧡( فصل اول پارت 9 )

داستان زندگی ربکا از زبون خودش و بعضی دیگه از کاراکتر ها 🌠🧡 ( بخش خواب و اولین روز در هاگوارتز 🌠)

من معمولاً خواب های عجیب نمی‌بینم ، مثلاً همیشه توی خواب هام اتفاق های معمولی میبینم ( بعضی وقتا روزی که گذروندم توی خواب تکرار میشه ) و هیچ کنترلی روش ندارم....ولی این دفعه فرق داشت ؛

توی فضای سیاه بودم ( تاریک بود ) و صدای فریاد می‌شنیدم....صدا مردونه بود و بعد رون و هری و هرمیون رو دیدم ، اول صداشون کردم اما جواب ندادن ، داشتن به طرف صدا می‌رفتن ؛ منم دنبالشون رفتم

دوباره صداشون کردم ، اما این دفعه رون برگشت و با صدای بلندی بهم گفت : ( نمی‌فهمی ، به کمک احتیاج ندارم ! ) بعد هم به راهشون ادامه دادن.....سعی کردم دنبالشون برم که یه مرد رو دیدم.....یه صدای عجیب و تقریباً کلفت مدام می‌گفت : ( خطر،خطر،بالاخره رخ میده «خنده های گوشخراش» ،مطمعن باش

بعد از خواب پریدم درحالی که عرق کرده بودم و نفسم بند اومده بود......یعنی چی......این چه خوابی بود من دیدم.......توی این فکر ها بودم که متوجه شدم دیرم شده واسه همین سریع آماده شدم و از خوابگاه زدم بیرون.....اولین کلاس با پرفسور مک گونگال بود ، رون و هری دیر رسیدن سر کلاس و گفتن که راهرو رو گم کردن......بعد با پروفسور اسنیپ کلاس داشتیم ، اون واقعا ابهت داره و کمی ترسناکه....حس میکنم با هری مشکل داره و همینطور با گریفیندور.....بعدش برای ناهار رفتیم......بعد هم کلاس کار با جاروی پرنده داشتیم و هری و مالفوی با هم سر گرفتن گوی یادآوری نویل درگیر شدن......این باعث شد پروفسور مک گونگال متوجه استعداد هری توی جستجوگر بودن بشه و اون رو به تیم کویدیچ معرفی کنه تا هری بشه اولین سال اولی قرن که به تیم کویدیچ راه یافته......( ادامه دارد......)