
(۵ سال بعد) لوئیزا: برس روی موهایم به حرکت در آمدند، آب ولرم بین انگشتان پاهایم حرکت می کرد، موهایم را پخش کردند. در کمد را باز و لباسی مشکی بیرون کشیدند، دستانم را از بدنم فاصله دادم و لباس را به آرامی تنم کردند. سر آستین های سفیدش را مرتب کردند و یقه ی لباس را با ربانی قرمز بستند. گوشوار هایم را آویزان کردند. کفش های پاشنه بلند سیاهی به پام کردند."بانوی من، کار تمام شد، می توانید برای صبحانه تشریف ببرید." عروسک را از روی تخت برداشتم و زیر لباسم به دامن آویزان کردم. در اتاق را باز کردم و به سمت غذاخوری رفتم. "آبجی!" به دختری که ۱ ماه دیگر ۹ سالش می شد، نگاه کردم. "برای یک بانو شایسته نیست، خواهر بزرگ تر خود را این جوری صدا کند." سرش را انداخت پایین و زمزمه کرد:" درست است خواهر، متاسفم!" موهایش در این ۵ سال رشد کافی داشتند و چشمانش همچنان زلال و پاک بودند. وارد غذاخوری شدم و روی صندلی نشستم. " صبح همگی بخیر." آیشا لبخندی گرم زد و گفت:" امروز زود بیدار شدید." لبخندی زدم و گفتم:" صبح زیبایی بود، دلم نمیومد با خوابیدن خرابش کنم." لیلی روی صندلی نشست. در باز شد ، من و آیشا همزمان بلند شدیم و تعظیم کردیم:" صبح بخیر پرنسس تاج!" لیز روی صندلی نشست و لبخندی گرم زد:"صبح بخیر آیشای عزیز!" و بعد با چشمانی سرد به من زل زد:"و صبح بخیر لوئی."
به آیشا نگاه انداختم:"برادر لئو کجاست؟" آیشا به جای خالی لئو نگاه کرد:"امروز صبح درخواست کردند که باید برای یک جلسه ی فوری به قصر بیاد، مارکیز و ارباب لیام هم باهاش رفتند." لیز با همانطور که صبحش را با دمنوش موردعلاقه اش شروع می کرد، گفت:" نیازی نیست لوئی و لیام رو بانو و ارباب صدا کنی، اون ها از نظر سن و مقام ازتون پایین تر هستند." آیشا لحظه ای ساکت شد و به بوی اسطوخودوسی که از لیوان لیز بلند می شد،جلب شد." بانوی من، احترام سن و مقام نمی شناسد."-"بعدا تو جامعه برای خودت دردسر می شود." خدمتکار برایم کمی بابونه ریخت. دستانم را زیر چانه گذاشتم و به لیوان اسطوخودوس لیز خیره شدم."بانو آریل امروز برمی گردند تا بتوانند تو مراسم عروسی شما شرکت کنند، به نظر شما اعلیحضرت اجازه می دهند که یک "خیانتکار" داخل مراسم عروسیشان باشند؟" لیز لیوان را روی میز گذاشت و بهم نگاه کرد. سمت راست صورتم را روی دست راستم لم دادم."یا باهاش مثل یک "مهمان ویژه" رفتار می شود؟" گوشه ای از لب لیز حرکت کرد و بعد گفت:" فکر نکنم آریل بلانچارد جرمی مرتکب شده باشد، اما با توجه به اینکه به پادشاهی جنوب رفته است حتما در مهمانی باهاش خوب رفتار نمی شود."
آیشا سعی کرد بحث را عوض کند:" من مطمئنم عروسی شما به زیباترین عروسی در تاریخ خاندان فین تبدیل می شود." لیز خندید و گفت:" این لطف شما را می رساند، به هرحال تا عروسی ۱ هفته وقت داریم و تازه از امروز برنامه ای که ریختم اجرا می شود." از روی میز بلند شدم. آیشا با تعجب پرسید:"شما صبحانه نخوردید و فقط یک لیوان چای بابونه خوردید." لبخندی زدم و گفتم:" فعلا میل ندارم. به هرحال یک نامه دارم که باید بهش رسیدگی کنم." لیز به چشمان سرخم خیره شد. نگاهم را ازش گرفت و اتاق را ترک کردم. آیشا: واقعا احساس می کردم بین دوتا مار، گیر کردم. هردو سعی می کردند آن یکی را نیش بزنند و در نهایت هر دو سالم می ماندند. حتی نمی دانم چرا این ۲ نفر از هم متنفرند؟ لیلی داخل باغ با دایه اش بازی می کرد و بانوی لیزانا به قصر رفتند تا تدارکات عروسی را آماده کنند و من تنها داخل اتاقم بودم. من ۴ سال پیش با لئونارد ازدواج کردم ولی همچنان نام خانواده ی موریس را از اسمم حذف نکردم چون من تنها وارث پدرم بودم. "خواهر آیشا!" لیلی جلوی در ایستاده بود. "اتفاقی افتاده لیلی؟" پدر و برادر ها برگشتند ولی الان دارند داخل باغ با مادر دعوا می کنند."تو مطمئنی؟" لیلی می خواست جواب بدهد ولی صدایی آمد:"لیلی برو داخل اتاقت!"-"باشه." به لوئیزا نگاه کردم که جلوی در بود. "آیشا تو عروس این خانواده ای پس برو و ببین چه خبر شده، تو غریبه نیستی بلکه بخشی از این خانواده ای!"
لوئیزا: صدای فریاد هایشان را از پنجره می شنیدم پس نیاز نبود برم و گوش بایستم و از طرفی دیگر لیام آنجا بود. همانطور که رمان را می خواندم ، در باز شد. "اون زن عوضی!" کتاب را بستم."لیام اون مادرمون هست." لیام روی مبل رها شد. حسابی عرق کرده بود و صورتش از فریاد زیاد سرخ شده بود. از روی مبل بلند شدم و یک حوله به سمتش پرتاب کردم و به سمت قوری بابونه رفتم."چیکار کرده؟" لیام با حوله صورتش را کمی خشک کرد."از پدر خواستم او را بستری کند ولی قبول نمی کند و علتش چیه؟ عشق کوفتی!" رو به رویش نشستم و پرسیدم:"لیام، ازت پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟" لیام جرعه ای از دمنوشی که براش آماده کرده بودم را نوشید. "برای خاندان کارتر سم فرستاده بود.." دمنوش داخل گلوم پرید و سرفه کردم."چی؟!" لیام با خشم گفت:"میدونی که دختر کارتر ها، دوست بچگی ولیعهدست، حالا این زن بخاطر لیز،برایش سم فرستاده و بهش گفته حق نداره نزدیک ولیعهد بشه و دوک کارتر چیکار کرده؟ گزارش کرده و برای پادشاه فرستاده است. مادر داشت زندگی خودش،ما و لیز را به خطر می انداخت و حالا پدر برای اینکه دوک کارتر ما رو ببخشد، می خواهد باهاش بزرگترین معدنی که داریم، شریک بشیم"-"دوک داره میاد اینجا؟"-"فردا" لیام لیوانش را روی میز گذاشت و بهم زل زد. صدایش جدی تر از قبل شد:"آریل بلانچارد وقتی برگشت اولین کاری که کرد سم خرید." لیوان را روی میز گذاشتم و لبخند کمرنگی زدم. موهای عروسک را ناز کردم:"حدس میزدم"
لئونارد: لیام بالاخره اومد. پدر دستانش را روی نیز کوبید با عصبانیت غرید:" تو دیروز باید به دیدن نامزدت می رفتی!" لیام روی افتاد و پاهایش را روی هم انداخت."اون فقط ۵ سالشه پدر." پدر با چشم های خاکستریش به زمین خیره ماند."ولی مارکیز تتیس ۴۸ سالشه!" لیام خمیازه ای کشید و به من خیره شد:"وقتی یکی کارش رو درست انجام نمیده، بقیه نباید جبران کنند." اگر من با آیشا ازدواج نمی کردم،لیام نامزد نمی کرد. "لئونارد کار درست کرده تو هم باید وظیفه ات در قبال خانواده ات انجام بدی." لیام چشمانش را ریز کرد و دستانش را مانند سایبان بالای چشمانش نگه داشت."خانواده؟من خانواده ای نمی بینم، تنها چیزی که می بینم یک مرد خودخواه است که به منافع خودش فکر می کند." لیام منتظر جواب نماند و اتاق را ترک کرد. پدر به در بسته خیره شد و بعد محکم میز را برگرداند و فریاد کشید:" اون پسره! اون فقط یکیه که باید-" جلوش را گرفتم و گفتم:"آرام باشید! لیام فقط تو سن..." پدر نذاشت حرفم را ادامه بدهم. با عصبانیت گفت:"کار ها رو انجام میدم که بفرستیم به منطقه ی جنگی..."-"پ..پدر!"-"کاری که گفتم رو انجام میدم." سری تکان دادم و پدر چشم دوختم. لیام، اگر لوئی از یک روز صبح عجیب شد، لیام به دنباله لوئی عجیب تر شد. اتاق را ترک کردم در را بستم."میخواد از شر من خلاص بشه؟" سرم را بالا گرفتم و به لیام زل زدم. "نمیخواد جوابی بدی، میدونم" و بعد با قدم های بلند از من دور شد.
اینم از پارت جدید...امتحانات تموم شد😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بود دوسش داشتم
میشه لطفا پست پین شدم رو لایک کنی؟
اون اولین پستم تو تستچی بود😔
ببخشید اگه ناراحتت کردم
🌚یه سیاره زیبابه اسم ماه!🌚
🌌در این سیاره جمعیتی به نام سلنوفی ها زندگی می کنند🪄
🐈با پا گذاشتند در این سیاره زیبا به شما۲۰۰ امتیاز داده میشود! 🛸
ما در این سیاره چشن برپا می کنیم🎉،به شما شغل میدهیم🪀،آهنگ میزنیم🔮، بازی می کنيم 🧸،کلی امتیاز می دهیم 🪅و یک عالمه کار های باحال دیگه!🍫
برای عضویت به اکانت (پیشی لوس🐈)برو!🛸
🛸ادمین فرشته پین؟🌚
مثل همیشه خیلی خوب بود. راستی پارت معرفی نمیزاری؟ دوست دارم قیافه کاراکتر ها رو بهتر تصور کنم:)
امروز میذارم
یک کا بازدید پروف میزنم اگه خواستید نظرسنجی *کارم داشتی بگو* اونجا بگو♡
پین؟