
من باید برم اک اصلیم فعالیت کنم ولی اینجام👩🦽

امروز هم با پالتوی قهوه ایش ساعت ۱۱ صبح اومد ارکیده سفید خرید! اون ارکیدهها برای کیه که هر روز صبح ساعت ۱۱ برای میخره؟ یعنی برای نامزدش میخره؟. کاش میشد من بجای نامزدت بودم تا اون گل موردعلاقم رو از تو میگرفتم. خوش بحال نامزدش...

امروز نیم ساعت دیر اومد. وقتی وارد مغازه گل فروشیم شد نفس نفس میزد ولی باز هم اون لبخند زیباش روی لباش بود. حتما تا اینجا دویده بود که برای نامزد خوش شانسش ارکیده سفید بخره. پس دسته گل ارکیده ای که از قبل آماده کرده بودم رو بهش دادم و اون تنها یه تشکری کرد و پول ارکیده رو داد و رفت... میمیری بجز تشکر کردن ازم حرف دیگه ای بزنی؟

امروز هم نیومد...یک هفته هست که از قبل براش دسته گل رو آماده میکنم ولی هرچقدر منتظر میمونم نمیاد. دلتنگش شدم. دلتنگ صداش، دلتنگ چشمایی که میتونی داخلش دانههای قهوه رو پیدا کنی، دلتنگ لبخند روی صورتش. من فقط یه هفته ندیدمش و اینقدر دلتنگم...!

بالاخره! بعد یک ماه! ارکیدهی سفید من پیداش شد. امروز هیچ ارکیده ای از من نگرفت و بجاش مدتی توی گلخونهام نشست و به گلها نگاه کرد. کار کردن وقتی اون توی گلخونه بود سخت بود. همش احساس میکردم هر لحظه ممکنه گلدون رو از دستم بندازم پایین و بشکنه و ابروم بره. بعد از چند ساعتی اونجا نشستن شروع کرد به حرف زدن. اون بهم گفت که ارکیده ها رو برای کسی نمیخریده و همش برای اینکه منو ببینه میومد تا ارکیده بخره. احمق اگه میخوای فقط منو ببینی چرا اینقدر گل گرون میخری؟ بهرحال واسم ربطی ندارم مهم اینه که وقتی این حرف رو گفت کم مونده بود از شدت ذوق همونجا بمیرم. اون نمیدونه که این حرفا با صدای بمش برای قلب من خطرناکه؟. و بعد حرفش جلو اومد و تکهای کنده شده از گل ژیپسوفیلا رو لای موهای کوتاه و سیاهم گذاشت. ما خیلی به همدیگه نزدیک بودیم و اوه خدای من چهرش از نزدیک زیباتر بود! و بعد گذاشتن گل لای موهام بدون گفتن هیچ حرفی رفت. من موندم و بوی عطرش.... و البته شمارهای که روی میزی که چند دقیقه پیش نشسته بود.

دفتر خاطراتش رو بست و به مردی که کنارش خوابیده بود نگاه کرد. فردا جشن ازدواجشون بود و از خوشحالی نتونسته بود بخوابه پس دفتر خاطرات چند سال پیشش رو برداشته بود تا روز اشناییشون رو بخونه. نگاهی به دوتا کت شلوار روی کمد کنار تختشون بود کرد و با تصور اینکه فردا قراره باهم اونها رو بپوشن لبخند گندهای روی صورتش پدید اومد. _به چی اینجوری میخندی پری من؟. با صدای پسر کنارش دست از نگاه کردن به لباس ها برداشت و به پسر کنارش نگاه کرد. _ هیچی...فقط واسه فردا هیجانزدمام. پسری که روی تخت خوابیده بود با گرفتن کمر پریاش اون رو به خودش نزدیک کرد و مجبورش کرد کنارش دراز بکشه. _ بیا بغل آرکیدهات بخواب پری من...فردا قراره زود بیدار بشیم. و هردو با آرامش بغل همدیگر خوابیدن...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
الان دارم میبینم که عکس کاور و پوستر جابجا شده😭
ولش همونم خوبه🗿🤌
خیلی قشنگ بوودددددد
✨🤍🙏
عاشقانه و هپی میدوستم :)
هی هپی یکم سخت شد😔
سعی میکنم بنویسم🫠👌
مرسییی❤️
خیلی قشنگ بود🥹
یه داستان بدون کشتن بقیه😔☝️
خوشحالم بالاخره یه بار زنده موندن😭😂
عالی بود:)))
🫠🤍
عالی بود :)
خستهنباشیتستتعالیبود)!
میشهلطفایسربهتستآخرمبزنید؟:)💗
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
خوشحال میشم به کتابچه لونا هم سری بزنید:)💐
جذاببب🫴🫴🌷
🤍✨