

(میرنا را در عکس بالا مشاهده میکنید) فصل2 ☆ خاندان هریسون، تنها خاندانی در جهان بودند که تمام فرزندان و نوادگانشان از قدرت های فراطبیعی برخوردار بودند، و همین دلیلِ معروفیتشان در تمام دنیا بود. از سالیان دور، یکی از افراد این خاندان با قدرت شاد کردن افراد متولد شد. وقتی پدربزرگش-که بزرگ خاندان بود- متوجه قدرتش شد اورا مجبور کرد قدرتش را در وجود ژن خانواده هریسون بکارد. با این کار خانوادهشان تا چند ده نسل دیگر احساسات منفی را به ندرت حس میکردند و اکثرا شاد بودند.

هرچند او بعد از این ماجرا کتاب تاریخ رسمی و شخصی خاندان را ویرایش کرد. چیزی که درباره این ژن بود، در آن نهادینه شده بود. پس از ویرایش او، کتاب مهروموم شد و در حال حاضر در جایی ناشناخته به شدت محافظت میشود. آن اتفاق، آخرین ویرایش نام دارد. تمام افراد این خاندان در تلاش برای دستیابی به آخرین ویرایش هستند ولی حتی بزرگترین کارآگاهان جهان نیز قادر به حل این پرونده نشدند...

فصل 3☆ میرنا الیکای چهار ساله را محکم در آغوش کشیده بود. برادر دوقلوی الیکا، الساد طبق معمول یک گوشه کز کرده بود و به نقطه ای خیره شده بود. بچه ها، کامیلو و میرنا ربکا و اسکارلت و دوقلو ها دوباره در اتاق مشترکشان جمع شده بودند. به صورت پراکنده اطراف اتاق نشسته بودند. چهار سال از به دنیا آمدن دوقلوی ها گذشته بود، هرچند آنها بویی از عضو خاندان هریسون بودن، نبرده بودند. رنگ موهایشان قهوه ای بود، مثل بقیه خواهر برادر هایشان سبز، آبی، قرمز یا مشکی پرکلاغی نبود. ظاهرا قدرت های خاصی نداشتند و میتوانستند غم را به وضوح احساس کنند. آنها "عادی" بودند.

دوباره پدر و مادر بر سر اینکه با آن دو چه کنند، بحث میکردند. بچه ها در اتاق دربسته مضطرب نشسته بودند. کامیلو با پریشانی به موهایش دست میکشید و به سختی تنفس میکرد. انگار احساس مسئولیتی که نسبت به خواهر و برادر کوچکش داشت، او را از درون میکشت. دوقلوها با اینکه هنوز خیلی کوچک بودند، اما سنگینی جو را به خوبی درک میکردند. الیکا خودش را از بغل میرنا بیرون آورد و به برادر دوقلویش رساند. کنار الیاد زانو زد و سر برادرش را از روی زانوهایش بلند کرد تا بتواند با او چشمدرچشم شود. سپس با آرامترین صدای ممکن از او پرسید :"داداشی خوبی؟" الیاد چیزی نگفت. به جایش ربکا فریاد زد :"بهش میگن افسردگی. نمیدونی بدون" میرنا محکم به شانه ربکا زد. ربکا چشم غره ای رفت و لبش را ورچید. میرنا دستانش را باز کرد و الیکا دوباره به جای گرمونرم خودش در آغوش خواهرش بازگشت. با چشمان پرسشگرش از او سوال کرد :" آبجی افسولگی چیه؟" میرنا به تلفظ خواهرش خندید. پاسخ داد:" افسردگی یه مشکلیه که نمیزاره آدم مثل قبل خوشحال باشه و دائما ذهنش درگیر یا ناراحته" الیکا به الیاد نگاهی انداخت. "داداشی چرا ناراحته؟" میرنا نگاه غضبناکی به ربکا انداخت. ربکا بی اعتنا رویش را آنطرف کرد و وانمود کرد دارد آینه اش را تمیز میکند. تا میرنا خواست جواب الیکا را بدهد صدای ضعیفی از گوشه اتاق بلند شد... (پارت بعدی براتون کامیلو میزارم 😂)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
مرسییی❤️
جهت خالی نموندن کامنت