
این قسمت براتون کامیلو آوردم. از چهره زیبایش فیض ببرید😂

در میان صحبت ها و شوخی های ربکا و اسکارلت، میرنا و کامیلو سکوت را ترجیح داده بودند. میرنا میخواست این مراسم دیدار با اعضای خانواده سلطنتی لعنتی هرچه زودتر تمام شود. از طرفی، هم میخواست خواهر و برادر کوچکش را در آرامش نگهدارد و هم پدرش را راضی. هیچ ایده ای نداشت. از ربکا و اسکارلت هم که آبی گرم نمیشود. پس به سمت کامیلو هجوم برد. روی صندلی کنار کامیلو نشست و گفت :"چیکار کنیم؟" "هروقت تو کارت گره میفته میای سراغ من بدبخت نه؟" "اگه مشکلی داری میتونم با ربکا و اسکارلت مشورت کنم تا هممون باهم از چاله بیفتیم تو چاه" کامیلو خودش را جمعوجور کرد و صاف روی صندلیاش نشست. به خواهرش نگاهی انداخت. "بنده غلط اضافی بکنم مشکلی داشته باشم. داشتید میفرمودید" میرنا با لحن کامیلو خندهاش گرفت، اما زود خندهاش به جدیت تبدیل شد."خانواده سلطنتی دارن برنامهای میچینن تا از قدرتهای ما سوء استفاده کنن. از وقتی فهمیدن دوقلوها قدرتی ندارن ازمون یه نقطه ضعف پیدا کردن و با تکیه به همین بابا و همسرش رو تحت فشار قرار دادن و همین موجب اذیت شدن ما میشه" کمی مکث کرد، سپس ادامه داد:"بابا اینو نمیفهمه و فکر میکنه اگه بتونه خاندان سلطنتی رو راضی نگهداره نهایت خوشبختی رو داره. حتی اگه به قیمت جون بچههاش تموم شه. " میرنا به تکیه گاه صندلی اش تکیه داد." برای اینکه بتونیم از اون جشن جون سالم به در ببریم باید از سر چاهم شده براشون قدرت جور کنیم. " میرنا از گفته خودش خندهاش گرفت. کامیلو در جواب خواهرش گفت:" درک میکنم چی میگی. همشون مریضن مریض... " میرنا وسط حرف کامیلو پرید:"کام تو نابغهای، نابغه!"

کامیلو یک ابرویش را بالا برد، ولی میرنا در پاسخ فقط لبخند زد. صبح روز بعد، میرنا بیتوجه به خدمتکارهایی که دنبالش راه افتاده بودند به سمت اتاق پدرش میدوید. وقتی رسید، در را چهارتاق باز کرد. برایش مهم نبود این کارش چه نتایجی به همراه داشت. کاری که برایش آمده بود، مهمتر از این حرفها بود. پدرش با شنیدن صدای باز شدن در بلافاصله به سمت در برگشت و با دیدن دخترش، یک ابرویش را بالا برد :"یادم نمیاد توی تربیتت اینقدر سهلانگاری کرده باشم." میرنا درحالی که دستش را روی قفسه سینهاش گذاشته بود و نفسنفس میزد گفت :"پدر میدونم نباید اینجوری وارد میشدم ولی الیاد..." پدر به میرنا خیره شد. میرنا ادامه داد:"الیاد حالش افتضاحه! خواهش میکنم کمکش کنید..." پدرش لحظهای فکر کرد، سپس پرسید:" از اونجایی که الیاد و الیکا دوقلوان، اگه الیاد بمیره قدرت الیکا چیح میشه؟" میرنا جا خورد. برای این لحظه برنامه ای نریخته بودند. هرچند سریع خودش را جمعوجور کرد و حقیقت را گفت:" خب اگه قرار باشه قدرتاشون بیدار شه، باید هردوتاشون باشن تا بتونن ازش استفاده کنن" "اوه؟ دوقلوها اینطورین؟" لحظهای بعد، آقای هریسون به دنبال دخترش به سمت اتاق الیاد در راهروها میدویدند. پس از اینکه خدمتکارها در اتاق را برایشان باز کردند، به سرعت وارد شدند. دکتر اسمیت زودتر از آنها رسیده بود. با شنیدن صدای درها، رویش را از الیاد به سمت میرنا و پدرش برگرداند.

آقای هریسون از دکتر پرسید :"پسرم چطوره؟ بهم خبر دادن اوضاعش وخیمه." "متاسفانه" دکتر شیشه عینکش را پاک کرد. دوباره آن را به چشمش زد و ادامه داد:" این بیماری بعد از سال ها اولین باره که توی پایتخت، یا بهتر بگم، توی کل کشور دیده میشه. سال ها پیش خانواده سلطنتی تونستن این بیماری رو به سختی سرکوبش کنن. ولی اگه بفهمن اولین خاندانی که روش سرمایهگذاری کردن مستعد این بیماریه... در جریانی چی میشه دیگه؟" قلب آقای هریسون به تپش افتاد. نمیخواست در یک روز تمام زحمات آبا و اجدادیاش دود شود برود هوا. به هرچیزی که میتوانست برای حفظ موقعیتش چنگ زد."دکتر چقدر میخوای؟" دکتر اسمیت درحالی که داشت بیرون میرفت، رو به آقای هریسون گفت:" اوه تئودور، فکر نمیکردم بعد از چندین سال که پزشک این خانواده و دوست تو بودم همچین تصوری ازم داشته باشی. خبر بیماری پسرت توی همین اتاق چال میشه" و در را پشت سرش بست. میرنا کنار الیاد، روی تخت نشست و موهایش را نوازش کرد. الیاد به سمت خواهرش پلک زد. هرچند منظورش چشمک بود، ولی هنوز بلد نبود چشمک بزند. میرنا لبخندی زد. پدرش بالای سرش آمد. با لحن دستوری و خشنی رو به الیاد گفت :" سعی کن زودتر خوب شی، وگرنه برات گرون تموم میشه" به نظر میرسید الیاد چیزی از حرف های پدرش نفهمیده، چون فقط به او خیره شده بود. میرنا اخمی کرد. به پدرش گفت :" شرمنده پدر، نمیتونیم به کار گلبول های سفید سرعت ببخشیم" پدرش چیزی نگفت و فقط از اتاق بیرون رفت. به نظر میآمد فرار کرده است. چند لحظه بعد، میرنا در گوش الیاد از او تشکر کرد. الیاد خندید، ولی چیزی نگفت. میرنا از جایش بلند شد. رو به برادرش گفت :" میتونی یه کوچولو دیگه مریض باشی تا من برم و برگردم؟" الیاد سرش را تکان داد.
☆☆☆ راهروها سوت و کور بودند. عجیب هم نبود. امروز روز همایش هریسون ها با خاندان سلطنتی بود و همه درحال حاضر شدن برای این مراسم بودند. تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای ربکا بود که خواهرش را صدا میزد. میرنا اعتنایی نکرد. پس از چند دقیقه، ربکا خودش را به میرنا رساند. دستش را روی زانوهایش گذاشت و نفس نفس زد. "هوی میرنا، نکنه شنواییتم رفته پی کارش؟" "میشنوم، بگو" ربکا پیراهنی را جلوی میرنا گرفت و گفت:" خب میرنا خانوم، مادر گرامی همین الان به جمع ما نفوذ فرموده بودند و یه کوه لباس انداختن جلومون. گفت تا نیم ساعت دیگه آماده باشیم ماشین دم در منتظره. میرنا لباس را گرفت و با بیمیلی برانداز کرد. "طلایی؟" "مامان گفت امسال لباسارو براساس رنگ چشمامون انتخاب کرده." "و این یعنی قراره شبیه گله گوسفندان عباسعلی به نظر برسیم"ربکا خندید. "از معایب رنگ چشم یکسان داشتنه" Continued...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هی ;تولدتمبارک))باآرزویبهترینها.
عالی 👌👌کاش میشد زودتر بزاری
مرسیی
یکم سرم شلوغه، ولی حتما سعی میکنم زودتر پارت بذارم
دوست داری وایب اکانتت رو بذارم ✨
برو توی نظرسنجی«وایب اکانت هاتون»🌟🌓
توضیحات رو بخون🦄💞
ادامه اش رو خودتون می فهمید🌷🎉
پین؟
چقدر تسچی خلوته ..............
مگه نه؟
+++
داستانت عالی بود معلومه ذهن خلاقی داری
ممنون میشم داستان منم حمایت کنی❤
ذوق*
مرسیییی
حتما ✨
ممنون