ممنون برای حمایت ها ولی اولویتم شمایید♡
با شجاعت پام و روی زمین میزارم. حالا دیگه آخرین قدمم کامل شد. الان دیگه دقیقا بیرون از خونم وایسادم. البته بیرونه بیرون هم نه.
توی راهرو ساختمون بودم. به ساک های رنگ و رو رفتهی کنارم چشم میدوزم و به این فکر میکنم که اگه اون روز میرای ازم نخواسته بود اینارو بخرم چیکار میکردم؟ وسایلم و چجوری حمل میکردم؟ واقعا آدم بی عقل و احمقی هستم. روی ران هام دست میزارم و برای آخرین بار به خونهی کوچیکم نگاه میکنم. یه راهرو تقریبا ۶ متری که به دو طرف ختم میشه. سمت راست اتاقم و سمت چپ پذیرایی و آشپزخونه. با اینکه کوچیکه ولی خاطره های زیادی ازش دارم. نفس عمیقی میکشم و ساک هام و برمیدارم. زیر لب زمزمه میکنم : "من نباید وابسته بشم!"
از پله ها به پایین میرم. خیلی بده که دیگه این ساختمون و نمیبینم. دیگه جنگلم و نمیبینم!
نزدیک این ساختمون یک جنگل کوچیک قرار داره که میدونم اگه نبود تا الان گوشه های این ساختمون میمردم و کسی هم خبردار نمیشد.
راستش ، جنگل عزیز من راز های زیادی داره ، مثل یک کتابی که فقط با لمس خون فردی خاص به حرف
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
به کتابچه ی لونا نیز سر بزنید 🎍
اسم کتاب های کتابخانه ی لونا : دخترک گمشده 🌹
عالیلیلیل
💜🙂
معووو
خیلی زیبا بود(:
مرسی فرشته💝