
پارت ششم از داستان زاده ی ذهن خودم:)

*سایا* دستی به لباس قرمز بازی که پوشیده بودم کشیدم. گونه هایم از خجالت گل انداخته بودند اما زیر آرایش و گریم غلیظی که داشتم پنهان شده بودند. قرار بود لباس وسوسه انگیزی بپوشم. دست هایم را بغل کرده بودم. خیلی وقت بود که آستین کوتاه نپوشیده بودم، چه برسه به لباس بدون آستین. (عکس پارت) موهایم را ساده باز گذاشته بودم. داشتند جی پی اس را بهم وصل میکردند. بعد باید تنها وارد خیابان میشدم، و شروع نقشه. استرس امانم نمیداد.
*آرکا* وقتی مشغول آماده سازی سایا بودند، به در اتاق تکیه داده بودم و به آنها نگاه میکردم. ناخواسته احساس میکردم بیش از حد گرمم شده. نگاهش به خودم توی آینه انداختم. صورتم سرخِ سرخ شده بود. دستم را روی گونه هایم گذاشتم. چطور میتونستم با دیدن سایا در این تیپ و لباس،سرخ نشوم؟! آنقدر زیبا شده بود که زبانم بند آمده بود. میترسیدم...میترسیدم آن افراد هم همین نظر را داشته باشند. اگه بلایی سر سایا بیاورند...اگه... موهایم را کلافه بهم ریختم.
میخواستم در آن لحظه سمتش بروم. در آ.غ.و.ش.ش. بگیرم... جلوی همه عالم و آدم فریاد بزنم که کسی حق نگاه کردن به او را ندارد....که او مال منه...فقط مال من... کنترل خودم برای اینکه او را برای همیشه مال خودم نکنم و همینجا ماموریت را پایان ندهم، سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم... فقط میتوانستم دعا کنم و گوش به زنگ باشم تا به نجاتش برم... بالاخره کارشان تمام شد. حالا آماده ی آماده بود. از این جا به بعد باید تنها میرفت و ما هم از همین طبقه ای که درش بودیم، از پنجره زیر نظرش داشتیم. وقتی داشت از در رد میشد،دستش را گرفتم:«سایا» رویش را سمتم برگرداند.
با دیدن صورتش،تپش قلبم بدتر شد. کل موهایم سیخ شده بود. پلکی زدم و گفتم:«مراقب باش...اگه...دیدی میخوان بلایی سرت بیارن، به ماموریت فکر نکن...به خودت فکر کن و فرار کن! فهمیدی؟» سر تکان داد:«میدونم...» دستش را کشید که برود ولی محکم تر بازویش را گرفتم:«قول بده» به چشمانم خیره شد و لبخند محوی زد:«قول میدم...» برخلاف میل باطنی، دستش را رها کردم. ماموریت شروع شده بود... به سرعت خودمان را به پنجره رساندیم. بعد چند دقیقه به خیابان رسید. سمت کوچه تاریکی رفت که حدس میزدیم، آنجا جاسوس داشته باشند. بعد از چند دقیقه، فهمیدیم حدسمان درست بود. چون سایه ی محوی از کوچه بیرون آمد و سایا را بیهوش کرد. دیدن آن صحنه برایم کابوس بود. داشتم اجازه میدادم ببرنش...داشتم دوباره قربانی ش میکردم... این بار خود خواسته. دوباره در کسری از ثانیه همه چیز عادی شد. و هیچ یک از مردم نفهمیدند یک آدم ربایی صورت گرفته.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پااررتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
چرا پارت نمیدیییی
سلام حالتون چطوره؟
کسایی که پاترهدن پیاممو بخونن لطفا
قراره کلاسای آموزش جادوگری بزاریم( البته واقعا که جادو نمیشه🥲)
دوست داشته باشین میتونین فالوم کنین که بتونیم پیام بدیم اینجا هم اعلام کنین پاترهدین
کلی دوست پیدا میکنین و کلاس جادوگری هم میاین هزینشم فقط جلسه ای ۲۰۰ امتیازه .
امیدوارم دوست داشته باشین🙃🧹(استیکر چوب دستی نداریمم😐😂)
لطفا پارت بعد رو بزار🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
چرت پارت بعد رو نمیزاریییییی
جاان مت پارت بعدی بزاررررر😫
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
به کتابچه ی لونا نیز سر بزنید! 🧚♀️
داستانم / کتابچه ام :دخترک گمشده! 🌙
متشکرم عزیزم
حتما
آهان😫
چرا پارت بعدی رو نمیزاریییی😑😑
رد شد😂👍
سلاامم
چندوقته نبودیییی
عاالییی بیییددد😍😍
عارههه توی کوئتو بودم الان فیلتره ولی
تستچی جدیدا پست هامو رد میکنه همش در حالی که هیچ مشکلی ندارن...