این داستان درمورد زندگی یک پسر نوجوان در سال ۱۸۴۵ است برای درک بهتر این قسمت اول قسمت های قبل را بخوانید با تشکر ❤
به سمت پنجره رفتم و وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردم پسر بچه ای شیطون رو دیدم احتمالا پسر یکی از خدمتکاران عمارت های اطراف یا حتی شاید همین عمارت بود چون می توانست از سطلی که بر دست داشت و لباسی که بر تن داشت این حدس را زد، پسر بچه دوید و از عمارت خارج شد و من از فکری که به ذهنم آمد خندیدم شاید ویکتوریا راست میگوید من واقعا ترسیده شدم، رفتم و روی تخت مثل یک جنازه دراز کشیدم بالافاصله ویکتوریا وارد اتاق شد و گفت:چه اتفاقی اینجا افتاده؟_قضیه را برای او گفتم فقط می خواستم سریع تر یک خدمت کار را صدا کند تا شیشه ها را بردارد و سریع تنهایم بگذارند
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
29 لایک
عالی
ممنون
واقعا استعدادی که داری🛐🛐🛐🛐
کوچیکتم
عالی بود
داستان جالبی هست دلم میخواد ادامه اش بدی.
خیلی ممنون
🩷
فوقالعاده بود
❤
داستانت حمایت میشه، داستانم حمایت شه؟ 🥺
اسمش :دخترک گمشده 🌹
چرا که نه ❤❤
متشکرم 🌹