این داستان درباره ی پسر نوجوان یک خانواده ی مهم در سال ۱۸۴۵ است اگر قسمت اول رو نخواندید برای درک بیشتر اول آن در پروفایل من بخوانید ❤
مادر گفت:تو به قتل رسیدی_ سعی کردم جلوی پدرم خونسرد نشون بدم مگرنه باید دوباره روزی سه بار جنازه های وحشتناکی که در انبار آقای اسفان بود را جوری که انگار طبیعت بکر دریاچه کومو در لمباردی را نگاه می کردم به آنها خیره می شدم اما درونم از هم پاچیده بود ساده ترین سوالی که از ذهنم رد میشد این بود که چه اتفاقی قراره برای من بیفته نمیدونستم چی بگم که ناگهان پدر با چهره ای خونسرد و چشمانی نیمه باز رو به من کرد و هر دو دستش را روی شانه هایم گذاشت و _گفت: می خواهند تو را به قتل برسانند بعد از مرگ برادرت تنها پسر بزرگ خاندان ما تو هستی و بعضی ها می خواهند خاندان ما را ریشه کن کنند باید چند روزی را در خانه کلانتر سپری کنی تا نقشه ی ما عملی شود_
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
28 لایک
عالی و خفن
ممنونم❤
عالی بود
ممنون
داستانت حمایت میشه، داستانم حمایت شه؟ 🥺
اسمش :دخترک گمشده 🌹
❤❤
عالی بود
❤❤
خودت داستانو نوشتی؟ خیلی باحال و قشنگه
اره خیلی ممنون بابت نظرت❤