
این داستان درباره ی پسر نوجوان یک خانواده ی مهم در سال ۱۸۴۵ است اگر قسمت اول رو نخواندید برای درک بیشتر اول آن در پروفایل من بخوانید ❤

مادر گفت:تو به قتل رسیدی_ سعی کردم جلوی پدرم خونسرد نشون بدم مگرنه باید دوباره روزی سه بار جنازه های وحشتناکی که در انبار آقای اسفان بود را جوری که انگار طبیعت بکر دریاچه کومو در لمباردی را نگاه می کردم به آنها خیره می شدم اما درونم از هم پاچیده بود ساده ترین سوالی که از ذهنم رد میشد این بود که چه اتفاقی قراره برای من بیفته نمیدونستم چی بگم که ناگهان پدر با چهره ای خونسرد و چشمانی نیمه باز رو به من کرد و هر دو دستش را روی شانه هایم گذاشت و _گفت: می خواهند تو را به قتل برسانند بعد از مرگ برادرت تنها پسر بزرگ خاندان ما تو هستی و بعضی ها می خواهند خاندان ما را ریشه کن کنند باید چند روزی را در خانه کلانتر سپری کنی تا نقشه ی ما عملی شود_

پدر دستش را از شانه هایم برداشت و به پایین خیره شد از یک نظر وقتی تمام ماجرا را دانستم سبک شدم و افکارم مرتب شده بودن اما از یک نظر احساس میکردم که قرار روز های آخر من باشد، ترجیح دادم درمورد احساساتم با پدر و مادرم صحبت نکنم چون فقط از نظرشان چند سوال احمقانه یا یک حرف کلیشه ای میزنم ، کالسکه چی دوباره راه افتاد مسیر خلوت بود احتمالا به این دلیل بود که مردم معتقد بودن باید خواب کافی داشت به جز پدرم، در همین افکار بودم که بالاخره به خانه ی کلانتر ریس رسیدیم انگار او هم منتظر ما بود پدر و مادر از کالسکه پایین آمدن منم پشت سرشان پیاده شدم چند قدمی که جلو رفتیم کلانتر به ما نزدیک شد و خوش و بش صمیمانه ای با پدر کرد و انگار که از قبل بداند ما چرا به اینجا آمدیم و در راه چه کرده ایم از مادرم پرسید چاقو را کجای جنگل رها کردی؟

مادر جوابش را داد و کلانتر به سرعت به ماموران دستور داد که کل جنگل را بگردند و برای سیاه نمایی خانه ی ما را هم بگردن، پدر که کمی خوشحالی را میشد در صورتش احساس کرد رو به من چرخید و گفت:همه چیز رو به راه میشود تمام تمرین هایی که به تو دادم را به خاطر بیار و نشان بده که پسر چه کسی هستی_جملات پدر باعث شد حماسه ای در قلبم به وجود بیاید و خودم را مسئول بدانم و به پدر گفتم: من برای همه چیز آماده ام _ پدر سرش را به معنای رضایت تکان داد و با اشاره به مادر فهماند که باید سوار کالسکه شوند

مادر کمی غمگین به نظر میرسید اما هر چیزی هم باشد باز هم سعی میکرد خانومی بی احساس خود را نشان دهد همان طور که پدر می خواست، آنها سوار به کالسکه دور شدن و کلانتر به سمت من آمد من را تا در ورودی ملک خودش مرا همراهی کرد، وقتی وارد خانه ی آقای ریس شدم خدمتکاران به من خوش آمد گفتند بعد از برداشتن چند قدم متوجه شدم که دختر آقای ریس از بالای پله ها به پایین می آید دختر آقای ریس دختری زیبا بود با چشمان آبی و مو های لخت مشکی که کاملا متضاد پوست سفیدش بود و کمر باریکی که هر مردی را می توانست مست خودش کند اسمش ویکتوریا بود، ویکتوریا به پایین آمد با لحنی محترمانه به من سالم کرد از آنجایی که ما با هم همسن بودیم در دوران کودکی زیاد باهم بازی میکردیم اما خیلی وقت بود که او را ندیده بودم

آقای ریس دخترش را به من معرفی کرد من هم به نشانه ی احترام کمی خم شدم و سرم را تکان دادم سپس آقای ریس گفت:ویکتوریا اتاق خاویر را به او نشان بده_ویکتوریا هم سری تکان داد و رو به من کرد و گفت:همراه من بیا خاویر_ من با او به سمت بالا ی پله ها رفتم او کمی از من جلو تر بود و بوی عطر دلنشینش را کامل حس میکردم، یکی از اتاق های بزرگ خانه را به من نشان داد و گفت: اینجا اتاق تو است اگر کاری داشتید هم می توانید به خدمتکار ها بگویید_ویکتوریا خیلی رسمی با من برخورد میکرد و من هم که به طور کلی آدم کم حرفی بودم فقط سرم را به نشانه ی رضایت یا احترام تکان میدادم

در افکار خودم گم شده بودم که ناگهان ویکتوریا خندید و با لحنی متفاوت گفت: نکنه ترسیدی؟ ههههه_از این جمله اش فهمیدم ام که احتمالا او هم خبر دارد چرا من اینجام ، نا خواسته لبخندی زدم و گفتم: شاید _ بعد از گفتن این کلمه وارد اتاق شدم وسیله ای همراه خود نداشتم و حالا که داشتم اتاق را کامل نگاه میکردم نیازی هم به وسیله هایم نداشته ام، اتاق کامل بود لباس های زیبایی درون کمد بودند و انواع صلاح ها را می توانستم بر روی دیوار های اتاق ببینم از ویکتوریا تشکر کردم به سمت تخت خواب دو نفر ای که با روکش سفید چین چینی در گوشه ی اتاق خود نمایی میکرد حرکت کردم ویکتوریا گفت:باید خواستی باشی احتمال میدم غذا نخوردی برای همین به خدمتکار می گویم که برایت صبحانه بیاورد

بعد از اتمام جمله اش او رفت من در این فکر فرو رفتم که چگونه باید از خودم و احتمالا خانواده ام محافظت کنم معمولا وقتی می خواهم تمرکز کنم پنجره ی اتاقم را باز میکنم و با جنگل خیره میشم ناگهان چشمم به پنجره ی روبه روی تخت اوفتاد تا اومدم قدمی به سمت پنجره بردارم پنجره توسط یک پاره سنگ شکست اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که نقشه جواب نداد....

خیلی ممنون که داستان را تا ایجا خواندید این داستان پارت های بعدی هم داره اگر خوشتون آمد خوشحال میشم لایک کنید و کامنت بزارید خیلی ممنون ❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی و خفن
ممنونم❤
عالی بود
ممنون
داستانت حمایت میشه، داستانم حمایت شه؟ 🥺
اسمش :دخترک گمشده 🌹
❤❤
عالی بود
❤❤
خودت داستانو نوشتی؟ خیلی باحال و قشنگه
اره خیلی ممنون بابت نظرت❤