افسانه جادوگران:راز هاگوارتز (پارت یازدهم)

بعد از نیم ساعت از اتاق خارج می‌شود.در راهرو لیندا او را می‌بیند. لیندا(با طعنه):چرا دپرسی منصوریان؟ رادوین:به تو ربطی نداره. لیندا(با خنده ای شیطانی):اون دوست دیوونتو دیدم.اسمش چی بود؟جان؟جیمز؟آها جک.داشت با عصبانیت میرفت و فحشت میداد.

رادوین:خب که چی؟ لیندا: فقط گفتم که بدونی،قدر خودتو بدونی با آدمای قوی تر و بهتر رفیق شی،نه چلمنگ های مثل اون.خاندان تو نسل اصیلی بودن که دنیا رو به جهنم تبدیل کردن.اگه خواستی یجا برای یک دورگه تو تیممون داریم.

رادوین (با عصبانیت):اولا،من به هیچ وجه شبیه خاندانم نیستم.دوما،به هیچکس ربطی نداره من میخوام با کی دوست باشم.سوما،از جلو چشمام گمشو برو. لیندا(خنده ای شیطانی): درست فکر میکردم،تو خیلی ضعیفی.خاندانت اگه الان اینجا بودن،واقعا خجالت زده میشدن از وجود تو. رادوین انگشت وسط خود را به لیندا نشون میدهد و از اونجا میرود.

به سالن اصلی میرود و آلبوس را می‌بیند که روی میز اسلایترین نشسته.رادوین به سمت او میرود و کنارش میشیند. آلبوس:یه گریفندوری رو میز اسلایترین؟ رادوین:راستش هیچکس دیگه ای رو ندارم که برم پیشش،فقط تو و اسکورپیوس رو میشناسم.راستی اسکورپیوس کجاست؟ آلبوس: کتابخانه. رادوین:چرا؟ آلبوس:خرخونه.

کم کم داشت شب میشد و بچه به خوابگاه ها میرفتند. که ناگهان صدای جیغ دختری از راهرو می آید. آلبوس:چی بود؟ دختر وارد سالن اصلی میشود و میگوید:گرگینه،گرگینه ها به هاگوارتز حمله کردند. مک گانگال(با استرس):دانش آموزان هر گروه همراه با ارشدشون به خوابگاه ها برن.همین الان.معلما هم با من بیان.