
*چویا*:دازای کنارم نشسته بود و همینطور به اون پسره ی گرسنه نگاه می کردم. پسر بعد از پایان بسته ی پفک دهنش را باز کرد و گفت:(نمیخواستم بترسمونمتون بانو!) با تیک عصبی نگاهش کردم:(هوی من پسرم!) با لبخند رو مخی نگاهم کرد:(میدونم ولی جیغ دخترانه ای کشیدید!)(خودت در کمد را باز کنی و ببینی یک موجود عجیب داره توش پفک میخوره چیکار میکنی؟)(اولا من انسانم دوما پفک رو ازش میگیرم!)اومدم جواب بدم که دازای جلوی دهنم رو گرفت:(حالا چرا اینجایی رانپو؟)به گین نگاه کرد و گفت؛(دنبال تاچیهارا میگشتم.)گین ار پشت سرش نگاهی به تاچیهارا انداخت و گفت:(چیکارش داری؟) پوزخند رومخی زد و گفت:(مسئله اینجاست تو چیکارش داری؟)گین بهش زل زد و گفت:(هیچی!) رانپو با نگاهی متمرکز گفت:(پس تو نمیخوای اونو برداشت کنی؟) جمله اش انگار خبری بود تا پرسشی! انگار خبر از چیزی داشت. آتسوشی پرید وسط حرف د با استرس گفت:(تاچیهارا الان باهات_) گین با سردی گفت:(اگر قرار به برداشت بود تو هم توش سهیمی کارآگاه عزیز.) با تعجب پرسیدم:(برداشت داستانش چیه؟)
تعجب پرسیدم:(برداشت داستانش چیه؟) دازای با ناباوری نگاهم کردم. یعنی خیلی واضح بود و من نفهمیدم؟ ناگهان بلند خندید و دستام رو محکم گرفت:(هویج کوتوله ی احمق من!) زیرچشمی نگاهش کردم:(القابی بهتری هم هست!) رانپو با لبخند گفت:(خنگ!) با عصبانیت داد زدم:(ببند! میام میزنمت تمه!) دازای موهام رو نوازش کرد و بعد با جدیت گفت:(گین مطمئن باشه اگه هدف برداشتت مزرعه من باشه خودم دارت میزنم....حالا همه ی شما بیرون حتی تو رانپو! فقط چویا بمونه!) اتاق بدون هیچ حرفی خالی شد. دازای بهم زل زد و گفت:(۴ روز پیش میخواستم یک خبر مهمی اعلام کنم ولی تو مریض شدی فقط میخوام یک سوال ازت بپرسم اگه مقدار زیادی چ پول داشتی چیکار می کردی؟) بدون معطلی گفتم:(پناهگاه!) بهم زل زد و گفت:(ها؟) با لبخند گفتم:(پناهگاهی برای فرشته ها می ساختم....این رویای حقیقی من هست!) پرسید:(کار دیگه ای نیست؟)(من خودم رو برای نجات هم نوع هایم خرج میکنم!) با صدای سردی پرسید:(جواب آخرت؟)(بله!) در اتاق را پشت سرش بست. جوابم اشتباه بود؟ ناراحتش کردم؟مشکل چیه؟خواستم از اتاق خارج بشم برم دنبالش ولی انگار زنجیری من را روی مبل نشاند. حقیقت این بود که من فقط یک قرارداد بودم و هستم. روی تخت دراز کشیدم. بخاطر مریضی سردرد داشتم پس فقط چشمام رو بستم. دازای متاسفم!
*گین*: با خشم به خدمتکار زل زدم:(یعنی چی مرخص کردن؟)(دازای ساما دستور دادند جز اعضای اصلی همه خونه را ترک کنند حتی تاچیهارا ساما،یوسانو ساما و کونیکیدا ساما...ما هم الان باید ترک کنیم)(برو!) با عجله به سمت دفتر دازای رفتم و با شتاب در رو باز کردم.(چت شده تو؟) جوابی بهم نداد و از پنجره بیرون رو نگاه می کرد.با حرص داد زدم:(الان از مرخص کردن اونا چی بهت میرسه؟چیکار میخوای بکنی؟) برگشتنگاهم کرد. این چشم ها..چشماش خالی از احساسی بود. ۲ قدم عقب رفتم(چرا می خواستی هویج من رو برداشت کنی؟) پس داستان سر این بود.(بیخیال دازای نگو که...) بلند بلند خندید و بعد پیشانیش را با کف دستش فشار داد:( اون یک گناهکاره و مثل فرشته هاست!) باز دیوونه شده بود؟ نشستم روی دسته ی صندلی و نگاهش کردم:(تو چی میخوای؟)(اون دیگه بازی نیست! یک شی باارزشه که باید ازش مراقبت کنم!)با ترس نگاهش کردم:(تو که نمیخوای...)(نگران نباش گین کوچولو!)و من را تو اتاقش تنها گذاشت.
از صندلی افتادم پایین و با تمام سرعت به سمت اتاق آکوتاگاوا دویدم. دازای از اون خوشش اومده؟ این خود ضرر هست! من نمیخوام ضرر ببینم! نمیخوام! پاشنه کفشام رو روی زمین کشیدم تا سرعتم کم بشه و به راهرو نگاه کردم که چویا داخلش ایستاده بود! به تابلو ها نگاه می کرد. نقاشی هایی که من خریده بودم. یعنی باید چیکار می کردم؟ برگشت نگاهم کرد و با لبخند کوتاهی گفت:(گین ساما، سلیقه ی زیبایی دارید!) بدون نگاه بهش ازش گذشتم.مهم نیست چقدر مهربون باشی! من ازت متنفرم!*دازای*: به همشون گفتم بیان داخل اتاق کارم. چویا نشسته بود و داشت با مداد بازی می کرد. گین همچنان نگاهم نمی کرد و آکوتاگاوا و آتسوشی هم بالاخره بهمون ملحق شدند.(میتونم شروع کنم؟) صدایی نیامد. کسی مشکلی نداشت. سرفه ای کردم و گفتم:(می دونید تعیین کردن ثروت اوسامو که به کی میرسه کار منه! و نمی تونید اعتراضی کنید. من این ثروت به کسی میدم که برام عزیزتر از هرکسیه!) برگشتم به آتسوشی نگاه کردم و گفتم:(جزئی از خانواده امون!) لبخند زدم. دستم را به سمتش اشاره کردم ولی بعد چرخوندم تا به اون برسم:(چویا!)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلییی خوبه خیلی وقت منتظر پارت جدیدش بودممم💞💞