
این افسانه یک داستان چینی قدیمی هست که در مورد عشق یک دختره.

توی داستان های چینی، یه دختری بوده به اسم (زو) که عاشق درس خوندن و سواد آموزی بوده. اما چون دختر بود، کسی بهش اجازه نمیداد بره مدرسه ادامه تحصیل بده. برای همین (زو) عاقلانه ترین کار رو میکنه و لباس پسرونه میپوشه و از پدرش اجازه میگیره و میره توی مکتب خونه پسرونه تا اونجا ادامه تحصیل بده. اونجا توی هقته های اول با یه پسر به اسم لیانگ آشنا میشه. زو و لیانگ خیلی زود باهم ارتباط خوبی برقرار میکنند. ولی بعد از یه مدت،

(زو) متوجه میشه یه مقدار از دوست به هم نزدیک ترن. و حتی ممکنه عاشق لیانگ شده باشه. مشکل اینجاست که لیانگ اصلا خبر نداره که زو دختره. خلاصه که همه چیز داشت خوب پیش میرفت که یه روزی پدر زو براش نامه میفرسته که هرچه زودتر برگرد خونه چون من حالم خیلی بده و مریضم. زو هم که خیلی وابسته لیانگ و مدرسه ای که توش درس میخونده شده، با ناراحتی از لیانگ جدا میشه اما قبل از جدایی بهش میگه که من یه خواهر دو قلو دارم، که دقیقا شبیه منه. ازت میخوام ده روز دیگه به خونه ما بیای و با خواهر من ازدواج بکنی. و لیانگ هم خیلی خوشحال میشه از این خبر و قول میده تا ده روز دیگه بره به خونه زو

و زو خیالش راحت میشه و برمیگرده خونش. اما وقتی برمیگرده میفهمه پدرش اصلا مریض نبوده، و زو رو گول زده تا اونو بکشونه خونه و اونو شوهر بده به یه مرد خیلی پولدار. زو با شنیدن این خبر خیلی ناراحت میشه اما امیدواره تا ده روز دیگه لیانگ بیاد و نجاتش بده. ده ردز میگذره و خبری از لیانگ نمیشه بخاطر اینکه کلا قرارشون رو فراموش کرده بوده. زو توی این ده روز هر روز گریه و زاری میکنه و بلاخره روز دهم به پدرش میگه من با هرکی تو بگی ازدواج میکنم. اما دقیقا دو روز بعد سر و کله لیانگ پیدا میشه. و وقتی زو رو میبینه و میفهمه زو خودش دختر بوده، توی نگاه اول عاشقش میشه.

اما دیره و زو بهش میگه من باید با یکی دیگه ازدواج کنم. لیانگ از شنیدن این خبر خیلی ناراحت میشه و برمیگرده به خونش و نه میتونه غذا بخوره نه میتونه بخوابه و در نهایت از دوری زو میمیره. وقتی خبر مرگ لیانگ به زو میرسه زو خیلی خیلی ناراحت میشه. اما مجبوره قولی که به پدرش داد رو اجرا کنه. اما این بار هم زو برای پدرش یه شرط میزاره در صورتی در مراسم ازدواج حاضر میشم که اجازه بدی کَجاوه من از کنار قبر لیانگ رد بشه. پدرش هم قبول میکنه و روز ازدواج فرا میرسه. وقتی داشتن کالسکه زو رو از کنار سنگ قبر لیانگ میگذروندن، توی یک ثانیه یه رعد و برق خیلی شدید میزنه و همه جا طوفان میشه و توی اون یه ثانیه زو از کالسکه پیاده میشه و میپره روی سنگ قبر لیانگ و زمین دهن باز میکنه و قبل اینکه کسی بتونه

جلوی زو رو بگیره، زو خودش رو داخل سنگ قبر لیانگ پرت میکنه. و تا پدر زو و کسی که میخواست باهاش ازدواج کنه به خودشون بیان، میبینن همه جا صاف شده طوفان رفته و رنگین کمون در اومده. و جایی که یک ثانیه پیش زو بوده، الان دو تا پروانه خیلی خیلی خوشگلن که دارن دور هم میچرخن و بال میزنن. بخاطر همینم اسم این افسانه، افسانه عشق پروانه ای هست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بک میدم:)
بازم بزار خیلی قشنگ بود 🥲💖
چشم نانا🥲✨️
💗🪸
مادام/موسیو تستتون عالی بود >>>>
لاو یووو🥲💕
خیلی قشنگ بود
مرسیییی💕🥲
😢❤️
🙂💜
عالییییی بود 😉
🥲💜
خیلی قشنگ بود زیبا بازم بزار
باشه💜🦋
خیلییییییییییییی کیوت بوددد🦋🦋
🦋💜