عمارت MBTI/پارت 9 (10)

ساعاتی بعد آبا از آسیاب افتاده بود و همه پی زندگیشون بودن، ISFP داشت نقاشی هایی که کشیده بود رو به INFP نشون میداد (همونا که تو نمی دونم چند پارت قلل داشت می کشید اما قسمت نشد نشونش بده) ESTP رفته بود کمک ISTP ماشینی که ISTP روش کار میکرد رو درست کنه. INTP و ENTP هم تو انباری زندانی بودن. ENTJ هم داشت به کارای اداریش میرسید. INTJ و ISTJ داشتن کتابای کتابخانه رو مرتب میکردن چون که ESFP و ENFP به ESFJ و ENFJ که مراقب اونا بودن کتاب پرت میکردن (😂). ESTJ به INFJ و ISFJ اجبار کرده بود که اتاقش رو مرتب کنم، چون که خودش حال و حوصله ی هیچی رو نداره (همه رو گفتم؟)

خلاصه که همه چیز آروم بود اما کسایی که منو میشناسن میدونن که هیچ چیز قرار نیست اروم بمونه😂😂. ENTJ داشت کاغذای روی میز رو جمع میکرد که ناگهان یک صدای بومممم اومد (به یاد پارت یک😂😂) ENTJ: هی ESTP؟؟؟؟ *با صدای خیلی خیلی بلند* میره داخل حیاط عمارت و پشت سر اون بقیه تایپا هم میان. اونجا ماشین ISTP تصادف کرده و ESTP داره از دست ISTP فرار می کنه. ENTJ داد میزنه: (اینجا چه خبرهه؟) ISTP وامیسته و به ENTJ میگه:(این ابلح ماشین منو زد تو دیوار🤬) ENTJ با نگاه مرگ به ESTP نگاه میکنه و داد میزنه:(ESTJ کجایی؟؟) ESTJ:(چیه؟؟) ENTJ:( بیا اینو از جلو چشم من بردار فقط... ESTJ گوش ESTP رو میگیره و می بره

ناگهان ESFP شروع به جیغ زدن میکنه:(من داداشمو میخوام😫😭) EXTJ: (نهههه) ESFP فقط جیغ میزنه و میگه داداشمو میخوام. ESFP: (حوصله امم سر رفت هه، من داداشمو میخوام😭) ISTJ: بسه دیگه نمیخورنش که، یکم دیگه میاد.. ESFP:نهههه.. INTJ به INFJ و ISTJ: بیایید از این دیوونه خونه بریم (INTJ و ISTJ دوست صمیمی ان به درخواست دوستان)

ENFP به ESFP: عهه بسه دیگه شورشو در آوردی. ESTP خنثی میشه: میدونی حقیقتا از اولش برام مهم نبود ..و میره.. ISTP:ماشینشو میبره تو پارکینگ تا دوباره شروع به تعمیرش کنه.. ESFJ هم اعلام میکنه ناهار آماده است و همه بعد از دو روز غذا نخوردن (به خاطر جریان گروگانگیری) عین چی میرن میخورنن