
تقدیم به همه کسانی که میدانند چند روز دیگر زنده هستند.... (ناظر عزیز این یک داستانه و هیچ کدوم از قوانین رو زیر پا نذاشته!)
«این شایعه رو شنیدید؟میگویند آن دختر در یک روز بارانی کشته شد.یک ماشین حین اینکه دختر داشت نامه ها را میرساند به او زد و آن را ک.شت!.حالا روح آن دختر در روز های بارانی در حال رسوندن نامه هایی است که آن موقع نتوانسته بود به دست صاحب هایشان برساند.یک مانتو و شلوار سرمه ای بلند،یک کت خاکستری رنگ روی مانتو و یک کیف آب رنگ روی دوشش....توی اون کیف پر از نامه است...نامه هایی که میگویند داخلش عمر هر یک از انسان ها نوشته شده....» خب البته که نگین اصلا اهمیتی به این شایعه نمیداد.اون فقط دو هفته دگر زنده بود.اسم بیماری اش را یادش نمی آمد....فقط...میدانست همه سلول های بدنش ضِد او شدنند و داشتند به خودشان حمله میکردند.این شکلی...او کاملا از بین میرفت و در نهایت میمرد.
داشت بارون نسبتا کمی اما با قطرات درشت می آمد.نگین در پارکی که نزدیک خانه شان بود روی یک نیمکت نشسته بود.رنگ برگ های افتاده هنگامی که کاملا با قطرات باران خیس میشدند از نظرش زیبا بود و به همین دلیل هم به پارک امده بود.هوا سرد بود،اما،که چی؟بالاخره نگین میمرد پس هیچ چیزی اهمیت نداشت.نگین غرق در فکر بود و سرش پایین بود، ناگهان حس کرد سایه فردی رویش افتاد.«خانم....نامتون!»سرش را بلند کرد.شلوار سرمه ای،کت خاکستری با کیف آبی...خودش بود...همان شایعه!.نگین با ترسی که کاملا مخفی اش کرده بود نامه را با دستان لرزانش گرفت و تشکری زیر لب کرد.دختر(که نگین ترجیح میداد او را شایعه صدا کند) همینطور که کیفش را چَپهِ میکرد گفت:«هی!فکر کنم نامه های امروزم تموم شده!میتونم کنارت بشینم؟»نگین آرام سر تکان داد.شایعه کنار نگین نشست و گفت:«میدونی که فقط دو هفته زندهای؟مگه نه؟»
نگین سری از روی تأسف تکون داد.شایعه گفت:«چه جالب!توم دقیقا مثل منی!منم دقیقا تو همین سن مردم!اگه اون ماشین لعن....بزار هیچی راجبعش نگم...اما...اون اتفاقی که قبل از مرگم افتاد...مرگم را زیبا کرد...»نگین گفت:«چه اتفاقی؟»شایعه گفت:«میدونی! داشتم میرفتم به سمت خونمون که یک گل خیلی قشنگ دیدم همین که رفتم سمتش چند قطره بارون روی گلبرگ های گل افتاد و رنگ گل تغییر کرد!باورت میشه؟.منم اول باورم نشد!.اما به سمت گل رفتم...و خیلی آروم چیدمش،با هیجان به سمت خونه رفتم تا بتوانم این گل را به رئیس پست خانه که یک خانم مهربان بود و به من کار داده بود بدهم...اما....»نگین گفت:«مردی...»شایعه خندید و گفت:«آره...ولی خب...﴿وقتی بهش فکر میکنم قبل از اینکه به دنیا بیام هم میلیون ها سال بود که من وجود نداشتم و مشکلی هم وجود نداشت!پس من برای اینکه داشتم میمیردم گریه نکردم؟برای اینکه زنده بودم خندیدم!﴾»
شایعه بلند شد و گفت:«حالا میدونی چیکار کنی...»و رفت. نگین کمی گیج شد...اما او هم بلند شد و رفت.باران داشت شدید تر می شد.نگین کلاه کت خاکستری رنگش را روی سرش انداخت و به سمت خانه رفت همین که داشت به همین سمت میرفت،یک گل خیلی زیبا دید،کمی وایساد تا ان گل را تماشا کند.تا اینکه چند قطره باران روی گلبرگ های گل افتاد و رنگ گل تغییر کرد....
پ.ن:اون دیالوگ که داخل این﴿﴾ پرانتز گذاشتم رو از شعر به هر حال اثر کنت.ام.کیث الهام گرفتم....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا نیستی؟
برادر از فضای تستچی خوشش نمیومد
او
بک بدههه
بالاخره منتشر شد! گیلیلیلیایییییی
سه هفتس منتشر شده نکو....
ندیده بودم😭
طوری نیست✓
عالی بود
بک میدم
ܣܠو ܭߊیܝ̇ღ
ܩܔ یܘ ܭܠߊܚܓܝ̇ߺویܢܚܝ̇ߺܥܭܨ ܢ̣ܝܭܝ̇ߊܝ ܭܝܥܩღ
و ܟܿیܠܨ ܥوܢܚࡅ߳ߺߺܙ ܥߊܝܩܢ ܢܚ݅ܩߊ ࡅ߳وܨ ܭܠߊܢܚܩܢ ܢܚ݅ܝܭࡅ߳ߺߺܙ ܭܝ̇ߺیܥღ
ܣܝ ࡅ߳ܝܩܩوܔ ۱۰ ܥܠܢܚܘ ܣܢܚࡅ߳ߺߺܙღ
ܢ̣ܝߊܨ ܢ݅ܢ̣ࡅ߳ߺߺܙ ܝ̇ߺߊܩܢ ܢ̣ܘ ߊܟܿܝیܔ ܝ̇ߺظܝܢܚܝ̇ߺܥܼܨ ܩܔ ܢ̣ܘ ߊܢܚܩܢ ☆ܭܠߊܚܓܝ̇ߺویܢܚܝ̇ߺܥܭی☆ (☆کلاس نویسندگی☆) ܢܚܝ ܢ̣ܝ̇ܝ̇ߺیܝ̇ߺღ
ܢ̣ܦ̈یܘ ܝ̇ߺܭߊࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳وܨ ܝ̇ߺظܝܢܚܝ̇ߺܥܼܨ ܭܦ̇ࡅ߳ܘ ܢܚ݅ܥܝ̇ߺღ
ܟܿوܢܚ݅حߊܠܙ ܩیܢܚ݅ܩܢ ࡅ߳وܨ ܭܠߊܢܚܩܢ ܢܚ݅ܝܭࡅ߳ߺߺܙ ܭܝ̇ߺیܝ̇ߺღ
ߊܥܩیܔ ܠطܦ̇ߊ ܩیܢܚ݅ܘ ܝ݆ߺیܔ ܭܝ̇ߺیღ
خیلی قشنگ بود
قلم زیبایی داری
عالی بود