ببخشید دیر شد راستی از این به بعد داستانم زیاد عکس و اینا نداره چون عکس هایی که من می خوام پیدا نمیشن چند روزه چنتا سایت رو گشتم ولی پیدا نکردم
یکی صدام کرد و گفت هعی مراقب باش و دستمو گرفت و کشید وقتی به خودم اومدم دیدم تو پیاده رو ام و یه پسری با موهای سفید رو به رومه و داره باهام حرف میزنه.. از زبان ویلیام : مامان و بابام باز داشتن سر من بحث میکردن دیگه نمیتونستم به حرفاشون گوش کنم واسه همینم از خونه زدم بیرون
داشتم تو خیابون قدم میزدم که یکی خورد بهم ویلیام : هعی مواظب باش میا : ببخشید ویلیام : اون دختر به نظر خیلی عجله داره خب ولش به من چه می خواستم راه بیوفتم که دیدم یه دستبند به دکمه لباسم گیر کرده
انگار وقتی اون دختر خورده بهم دستبندش به لباسم گیر کرده رفتم دنبالش خوشبختانه زیاد دور نشده بود توی جاده بود و یه کامیون داشت میومد سمتش صداش کردم هعی مراقب باش دوییدم سمتش و دستشو گرفتم و کشیدمش آوردمش تو پیاده رو ویلیام : خوبی؟ صدم که ندیدی؟ صدا مو میشنوی؟ میا : چی؟ من؟ نه خوبم
ممنون که نجاتم دادی ویلیام : خواهش میکنم کاری نکردم از این به بعد بیشتر حواستو جمع کن راستی اسمت چیه؟ میا : هان؟ اوه آره میا هستم و شما؟ ویلیام : ویلیام هستم خوشبختم میا: همچنین وای من باید برم دیرم شده بابت همه چیز ممنون و شروع به دوییدن کردم و رفتم
ویلیام : چی؟ آهای صبر کن اینو جا گذاشتی اون دختر واقعا حواس پرته انگار باید دفع بعد دستبندشو بهش بدم منم رفتم خونه از زبان میا: ای وای چیکار کنم دیر شده امیدوارم مادر خونده نفهمیده باشه که من بدونه اجازه اومدم بیرون رسیدم خونه
در رو آروم باز کردم داشتم یواش یواش به سمت آشپز خونه میرفتم که مادر خونده صدام کرد : هعی کجا بودی؟ میا: چی؟ من؟ من که جایی نبودم همینجام مادر خونده: به من دروغ میگی و یه سیلی بهم زد میا : آخ.. مادر خونده : دخترک گستاخ چطوری جرعت میکنی به من دروغ بگی.. میا: م..م.معذرت می خوام. مادر خونده: از جلوی چشمام گمشو برو به کارت برس میا: ب..ب..باشه
دلم می خواست بزنم زیر گریه ولی نمیتونستم چون می ترسیدم مادر خونده ببینه پس خودمو جمع جور کردم و رفتم سراغ کارام شام درست کردم بعد از شام هم ظرفا رو شستم دقیقا وقتی فکر کردم که کاران تموم شدت و میتونم استراحت کنم .مادر خونده صدام کرد: میا.میا: بله مادر خونده : بیا دنبالم کارت دارم . میا: باشه
مادر خونده منو برد تو اتاق زیر شیروونی . میا: چرا منو آوردین اینجا؟ مادر خونده : فکر کردی به من دروغ میگی و منم همین طوری ولت میکنم اینجا رو تا فردا برق میندازی فهمیدی تا اینجا رو تمیز نکردی اجازه استراحت نداری
میا: چ..چ...چشم. مادر خونده رفت منم نمیدونستم که از کجا شروع کنم پس رفتم رو پشت بوم ماه مثل همیشه میدرخشید منم همیشه نشستم و با ماه شروع به حرف زدن کردم میا: چرا من باید تو این خانواده باشم؟ چرا من نمی تونم مثل بقیه دخترا برم مدرسه؟ مگه من چیکار کردم که بقیه انقدر از من بدشون میاد همین طوری داشتم گول گول اشک میریختم که...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول مقدم شو بخونید بعد این پارت رو بخونید
عالیههههههههههعع😍😍😍😍😍😍
داستانات عالینننننن
قربونتت
فوق العاده ، مثل خودت ✨💜
سازنده بسیار زیبا نوشته
فقط میگم یکم فانش کن😐😊
فان یعنی چه؟🤔
نه با بالا فوقالعاده اسسس
ممنون خدایی ترسیدم😂
حالا یه دختر خورشید هم بیار او داستان😐
چرا؟
یعنی داستانم بده؟
مشکلی داره؟