8 اسلاید پست توسط: میراندا انتشار: 10 ماه پیش 29 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بریم واسه ادامه قصه ...
ساعت ناهار با زنگ اعلام شد. آشیما، دیمو و تادی وسایل و کتابها را جمع کردند و از پلهها پایین رفتند تا به تالار غذا خوری برسند. دیمو و تادی آن قدر به دنبال هم دویده و از قدرتهایشان استفاده کرده بودند که گرسنگی از چشمانشان میبارید. آشیما از صبح زود هرچه اطلاعات از دنیای جدید میدید، با جان و دل بلعیده بود اما اطلاعات که معده آدم را پر نمیکنند. برایش عجیب بود که دیمو و تادی با او طوری رفتار میکردند که انگار دوستان قدیمی بودند، انگار نه انگار که همان صبح با او آشنا شده بودند. آدمها وقتی خیلی تنها باشند، قدر دوستی را میدانند.
دوریمون برای ناهار پیدایش نشد. آیلارا فقط گفت:"توی هتله. کار داره." نگفت کجای هتل و نگفت چه کاری، و همه میدانستند که نباید بپرسند. با وجود این که دوریمون دیگر فرمانده آشمیدات ها نبود، هنوز کار زیادی داشت. به نظر آشیما رسید که او فرماندهی اش را با چیز دیگری عوض کرده است. دیمو به فکرش جواب داد:"بعضیا همین فکر رو میکنن. جوماریها از دایی دوریمون چیزی میخواستن. چیزی که فقط اون و پدر و مادر ما میدونستن. پدر و مادرم کشته شدن، چون طلسم آشمیدی نداشتن و نفرینهای جوماریها روشون اثر داشت. دایی دوریمون سه سال... ع*ذاب رو تحمل کرد ولی چیزی که میخواستن رو نگفت. ذهن والدین ما به قدرت اون بسته بود، یه جور طلسم قفل کردن ذهنه. تا وقتی دایی دوریمون زنده بود، ذهن اونها هم بسته میموند." آشیما پرسید:"چی ازش میخواستن؟" تادی با رومیزی بازی کرد."فقط خودش میدونه. وقتی برش گردوندن... مثل یه هذیون، فقط میگفت من چیزی نگفتم، من چیزی نگفتم، اینا رو به پدرِ پیر میگفت. خوشحال بود. خوشحالیش فقط همین بود." آشیما پرسید:"از کجا مطمئنین که نگفته؟ یا چیز مهمی بوده؟" دیمو جواب داد:"پدر پیر گفت اگه دوریمون اون چیزی که میدونست رو گفته بود، همه ما تا اون موقع عواقب سیاهش رو دیده بودیم." آشیما مصرانه پرسید:"حدس نمیزنین که چی بود؟" تادی گفت:"چه میدونم. خیلی چیزها میتونست باشه و هم زمان، هیچکدومشون ممکن نبود. همه تصمیم گرفتن فقط به دوریمون اعتماد کنن. حتی زمان صلح هم کسی دنبال اون راز رو نگرفت. هرچی بود مال گذشته بود."
فلندی ظرفهای ماهی سرخشده را روی میز گذاشت و با لبخندی محبت آمیز، به آشیما گفت:"خیلی شبیه مادرت هستی، دوشیزه نیموریا، ولی فکر نکنم خانم آیلارا بقیه لباسهای مادرت رو نگه داشته باشن. دوست داری برای اجرای امشب از پیراهن های پریان برات بیارم؟ نو و دست نخوردهست، برادرم امروز صبح برام فرستاده." آشیما با لبخند قبول کرد و گفت:"البته، ولی فکر نکنم اندازه م بشه." در واقع میخواست بگوید دوست ندارد پشتش دو سوراخ برای جای بال داشته باشد. دیمو از شنیدن فکر او، خندید. فلندی لبخند زد."عزیزم، پیراهن های پریان به اندازه و شکل بدن همون کسی درمیان که اونا رو پوشیده. توی کمدت میذارم. " پرواز کنان دور شد. تادی با لبخند گفت:"اگه امشب از من زیباتر بشی، خودم از پنجره هتل پرتت میکنم بیرون" دیمو خندید."تادی، حسودیت باید فقط به صورتش باشه، وگرنه پیراهن تو رو هم از شهر پریان خریدیم، یادت رفته؟ آخرین باری که دایی دوریمون حقوق گرفت به جای دادن بدهیهاش برای تو پیراهن پریان خرید، آیلارا داشت روانی میشد!" تادی گفت:"اصلا هم حسودیم نمیشه. فقط نگران خودشم." هر سه خندیدند.
بعد از ناهار بلافاصله به سالن تمرین رفتند. دوریمون آنجا منتظر بود. در نور سالن تمرین، لحظه ای ظاهرش نفس آشیما را بند آورد: بدون آن شنل کهنه و ضعف تبدار نگاهش، حالا دوریمون واقعا فرمانده آشمیدات ها به نظر میرسید. لباسهای تمرینش نوتر از لباسهای عادی اش بودند، تماما مشکی و برای اولین بار موهای بلندش را بسته بود، مثل جنگجویی باستانی که صورتش را برای ترساندن دشمن رنگ میکند، موهایش را بسته بود تا خالکوبی سیاه آشمیدی روی گردنش، او را همان جنگجویی نشان دهد که واقعا بود. چشمان آبی او در پناه ابروان سیاه، حتی دختر خودش را هم میترساند. خالکوبی آشمیدی به شکل یه عقاب، دو بالش را عقب و به طرف پشت سر دوریمون نگهداشته بود و سرو منقار و بدنش به طرف سی*نه،ی او خم شده بود، وحشی، زنده و آمادهی شیرجه و قاپیدن شکار. با آمدن آنها، تکیهاش را از دیوار برداشت و دست به سینه به خواهرزادههایش زل زد. گفت:"آشیما، یه گوشه بشین." آشیما اطاعت کرد، کار دیگری نمیشد کرد. تادی و دیمو به سرعت لباسهایشان را عوض کردند. هر دو شمشیر داشتند(که تیغه اش فقط وقتی دست انها بود ظاهر میشد). دوریمون شمشیرش را برداشت.آشیما فهمید که آن شمشیر،از شمشیرهای سالن تمرین نیست. دسته نقرهای داشت که نقشهای سرخ و سبزی رویش کار شده بود. وقتی ان را در دست گرفت، تیغه سفید-آبی اش بیرون زد که بلندتر، قطورتر و درخشان تر از تیغههای معمولی بود. آشیما دریافت که این شمشیر خود دوریمون است، شمشیری که در تمام آن جنگ ها حضور داشته. پشتش لرزید و موهایش سیخ شدند. دوریمون گفت:"مثل همیشه، این یه امتحانه. استفاده از هر چیزی،مجازه، هر کلک و حقهای، مجازه. هر ضربهای، مجازه. وقتی برنده میشید که هر دوتون با کمک هم من رو شکست بدید، و اگر برنده بشید میبرمتون آکتیلاس و محافظتون میکنم." دیمو و تادیا سر تکان دادند. آشیما از صحبت های ان روز میدانست که آکتیلاس، شهر مخفی محافظین است و تمام مقرهایشان انجاست.
مبارزه حتی وحشیتر از مبارزه تادی و دیمو بود. دیمو و تادی هر دو ناگهان به دوریمون حملهور شدند، آشیما چشمانش را بست اما دوریمون همه حملهها را به سادگی دفع میکرد. حتی شمشیرش را بالا نیاورده بود. وقتی بعد از چند دقیقه، بالاخره دوریمون اولین حمله را کرد، تازه انگار شروع شد.
تادیا از پشت حمله میکرد، دیمو از جلو. تادیا لگ*د میزد، دیمو شمشیر میکشید، اجرام اطراف اتاق به طرف دوریمون پرواز میکردند و او از انها سریع تر بود. دیمو فاصله گرفت و چشمانش را بست، بشکن زد ولی اتفاقی نیفتاد. در این فاصله دوریمون خودش را به او رساند، چند ضربه سریع شمشیر و دست دیمو را چنان پیچاند که بد*ن او کاملا چرخید. تادیا جیغ کشید و تیردان های خالی سنگین روی ساعد دوریمون فرود آمدند. او بازوی دیمو را رها کرد. دیمو که دستش را گرفته بود و از د*ر*د چشمانش پر از اشک شده بودند، خم شد و دوباره شمشیرش را برداشت. تادیا جیغ کشید:"دیمو، ذهنم!" چشمان دیمو صورتی شدند تا افکار تادیا را بخوانند، بعد فریاد زد:"باشه!"
وقتی دوریمون با تادیا درگیر بود، دیمو به طرزی غیرمنتظره به طرف آشیما دوید، او را از شانهاش گرفت و بلند کرد، آشیما تا به خودش بیاید دستانش از پشت قفل و به شک*م دیمو چسبیده بودند و تیغه شمشیر او روی گلویش قرار داشت. داد کشید:" تسلیم شو!"
دوریمون با چشمانی صورتی، وصعیت را بررسی کرد. با دیدن آشیما یک لحظه غفلت کرد و متوقف شد، تادیا جلو پرید و نوک شمشیر را روی سی*نه دوریمون گذاشت. در نف*س نف*س زدنهایشان، مبارزه تمام شد. دوریمون باخته بود. دیمو آشیما را رها کرد.
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
سلام خانم میراندا کارگاه نویسندگی رو ادامه نمیدید؟
عالی🤡🖤