
داستانی براساس واقعیت با کمی تغییر!

یکی بود یکی نبود! یک روز زمستانی خیلی سرد بود درواقع اولین روز آخرین ماه سال.. او دیگر نمیخواست از همه اجتناب کند چون به وفور احساس تنهایی اِما را حتی بیشتر از قبل آزار میداد.. او به خود قول رسیدن به خاتمه این داستان را داده بود ... -هی لیلیث +بله اِما -یه چیزی،تو اسم کتابهایی که معلما اول سال گفتن رو داری؟ +نه -من دارمشون میخوای واست بنویسم وبدم؟ +آره،ممنون ...

این قدم هرچند کوچک برای او قدمی بسیار بزرگ در راه پیشرفت در روابط اجتماعی اش بود...هرچند که به نظر می آمد دیر شده،اما ضرب المثلی در این باره وجود دارد که میگوید ماهی را هروقت از آب بگیری تازه است! و اکنون مهم این است که هنوز چیزی عوض نشده است ؛اینکه کسی دوست دیگری یافته باشد مبنی بر نپذیرفتن دوست جدید نیست! البته اِما با وجود تلاش های کوچکش _برای دوست شدن با دانش آموز جدید یا همان لیلیث_ هنوز مردد بود،زیرا او از طرد شدن بیزار بود(ممکن است فقط بیزاری نباشد...او از طرد شدن میترسید!)حالا چه مستقیم چه غیر مستقیم..و دلیل اینکه زیاد تلاش نمیکرد این است که میترسد مجبور شود با ترسش روبه رو شود! درواقع این عمل ساده برای دیگران، برای او مانند مقابله رو در رو با هیولای پشت کمد در دوران کودکی اش بود!

او سعی میکرد با بهانه های هرچند کوچک به لیلیث و دوستانش نزدیک شود،و یا حداقل یک کلمه بیشتر از روزهای گذشته در هشت ساعتی که در مدرسه هست سخن بگوید...چندی پیش برای دادن کارنامه،پدر ومادر اِما را مانند بقیه دانش آموزان به مدرسه فراخواندند...معلم ها به پدر ومادر اِما گفته بودند: که چرا اِما اینقدر روابط اجتماعی ضعیفی دارد و جز این، چندی از دانش آموزان به او نزدیک شدند تا با او صحبت کنند ولی اِما آنها را پس زده!...پدر مادرش این ها را به اِما گفتند.اما اِما تقریبا مطمئن بود که چنین اتفاقی نیوفتاده!اِما جهت اطمینان بیشتر خاطراتش را مرور کرد و از این موضوع مطمئن شد -ماماان باباا این اتفاق هیچ وقت نیوفتاده هیچ کس هیچ وقت با من حرف نزد و حتی هروقت که خودم خواستم حرف بزنم یا نزدیک شون بشم نادیده گرفته شدم! اما این هارا به زبان نیاورد و فقط گفت:هیچ کس با من حرفی نزد!

این حرف همکلاسی هایش او را به تعجب وا میداشت خیلی دوست داشت بداند چه کسی این را گفته!ولی خب هیچ وقت نفهمید..در ادامه تصمیمی گرفت... او در اجرای این تصمیم مصمم بود و میخواست عزمش را جزم کند و هرچه درتوان داشت را به میان بگذارد ولی اول از همه باید کاری بکند...در میان گذاشتن مشکلش با یکی از همکلاسی های مورد اعتمادترش!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تو اسلاید یک به جای ماه باید مینوشتم فصل*
ببخشیدد
عالی بود :)
ممنونممم:)
درکت میکنم،هم تورو هم امارو..
:*))
چقد قشنگ مینویسی:)
ممنونمم لطف داریی🌹🌹
✨🤍
عالییی....
ممنونممم
این پیام فقط جهت حمایت از شما میباشد🥲🖤
ممنونمم ازت:')خیلی مهربونیی
🥺❤️
منتظر ادامشم
حتما وقتی نوشتم پستش رو میزارمم🌹
خوشحالم که خوشتون اومده🌝🌹
واایی این حس مزخرف.....لیبفلیثفعبثصلققااثاثید
فک کنم infp
خیلی احساس بدیه🙁
حدست درست بود🌝🌹
حیح
🫥
قلم خوبی داری قشنگم ادامه بده(:
ممنونمم لطف دارین ،حتما:>💕
فرند؟
حتمااا