در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد . روی اولین صندلی نشست . از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حُسن را داشت که مسیر خلوت بود. اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد . پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط میتوانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد . به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد : چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه . اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادکلن خوشبویی هم زده … چقدر عینک آفتابی بهش میاد … یعنی داره به چی فکر میکنه؟
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر میکنه … آره . حتما همین طوره . مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه . باید به هم بیان (کمی احساس حسادت) … میدونم پسر یه پولداره … با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون . کلی با هم میخندند و از زندگی و جوونیشون لذت میبرن ؛ میرن پارتی ، کافی شاپ ، اسکی … چقدر خوشبخته!
یعنی خودش میدونه؟ میدونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟ دلش برای خودش سوخت . احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است . احساس بدبختی کرد . کاش پسر زودتر پیاده میشد … ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت ، پسر از جایش بلند شد . مشتاقانه نگاهش کرد ، قد بلند و خوش تیپ بود .
پسر با گامهای نا استوار به سمت در اتوبوس رفت . مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد … یک ، دو ، سه و چهار … لولههای استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند … از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد …
⭑ 𝘦𝘯𝘥 ⭑
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!