سلام امید وارم از این پارت خوشتون بیاد . ناظر جان منتشر کن .
* دامیان * بعد جر و بحث درباره درس با آنیا از هم خداحافظی کردیم و من سوار ماشینم شدم و به سمت خونه راه افتادم . بعد کلی ترافیک به خونه رسیدم و دوش گرفتم و با یه شلوار روی مبل دراز کشیدم . وقتی داشتم تو خواب عمیق میرفتم ، صدای زنگ گوشیم باعث شد تموم اون حس و حال ها بهم بخوره وقتی گوشی رو برداشتم با دیدن اسم پدر واسه یه لحظه خشکم زد . بعد با کلی عجله جواب دادم : _ سلام پدر _ دامیان ، آخر هفته خانواده ما جشن بالماسکه تدارک دیده باید بیای همراه با یه پارتنر . واسه لباس هاتون هم خودم فردا آماده سازی میکنم و میفرستم. این جشن مهمیه پس لازمه که واسش وقت بزاری . _ چشم پدر فقط ... بوق بوق
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
هی دیگه ادامه نمیدی؟
داستانت خیلی خوب بود
میشه پارت بعد رو بزاری
عالی بود
پارت بعدی؟
خیلی خوب مینویسی،ادامه بده:)
عااالیییی بود همینطوری ادامه بدهههه خرههههه
عاللی مشتاقم🥰🥰🥰🥰🥰🥰
عــــالی
بک میدم؛)
بیو گرافی بزار خواهشس