8 اسلاید پست توسط: میراندا انتشار: 11 ماه پیش 28 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بریم ادامه قصه، همراه با آشیما که وارد یه دنیای جدید شده...
شب داشت به نیمه میرسید و پاهای آشیما درد گرفته بودند. مدتها بود که آنقدر راه نرفته بود. دوریمون هنوز هم قدم های بلندی برمیداشت-به نظر آشیما نمیتوانست کوتاه قدم بردارد چون پاهایش کشیده و بلند بودند، اما سرعتش کم شده بود. آشیما فکر کرد که آیا کاهش سرعت او به خاطر همراهی با آشیماست یا دوریمون هم با آن پاهای بلند و بدن ورزیده، خسته میشود. جوابش را با کمی دقت گرفت. دوریمون نه تنها خسته بود، بلکه به وضوح میلنگید. ماه که افول کرد، دوریمون جلوی خانهای ایستاد. یک یتیمخانه متروکه، خارج از شهر. آشیما کمی خم و راست شد تا کمرش باز شود، و خجالت کشید. دوریمون گفت: "اینجاست. رسیدیم." آشیما حاضر شد که با او وارد آن مخروبه شود، یاد گرفته بود که حرفی نزند. اما دوریمون گفت:"یه کمی صبر کن، میتونی؟" صدایش گرفته بود و با صدای رسای غروبش فرق داشت. آشیما حیرت زده منتظر ماند، و او را تماشا کرد که با چهرهای در هم رفته-از درد- روی پلهها مینشست و پای راستش را میکشید و دراز میکرد. دست راستش، در جالی که سعی داشت لرزشش را مخفی کند، به طرف زانویش لغزید و جایی کنار آن را ل*مس کرد. وقتی چهره رنگپریده دوریمون در شبانگاه زیادی سفید به نظر رسید، آشیما جرئت کرد بپرسد: "خوبی؟"
چشمان آبی دوریمون بالا آمدند، آشیما در تاریکی آنها را به خوبی تشخیص داد گویی درخشش عجیبی داشتند. لبخند زد و گفت: "بعضی وقتا این که یه نفر از راه رفتن، درد بکشه، از سر پیری نیست." آشیما پرسید: "از سر چیه پس؟" دوریمون جواب نداد. با ناله نیمهای بلند شد و گفت: "بیا، از این در که رد بشی، یکی از مایی." آشیما از پلههای لق و شل و ول بالا رفت. دوریمون هم کنار او آمد. سپس دوریمون هردو دستش را روی درِ دولنگه گذاشت و باز کرد. درب صدای غییییییژ! بلندی داد و داخل ساختمان یتیم خانه متروکه نمایان شد. تار عنکبوتها و ساکنین عنکبوتشان همه جا به چشم میخوردند. بوی تعفن میآمد، انگار سگی آن اطراف مرده باشد. اعلامیه انجمن سلطنتیِ امنیتِ مردم روی دیواری نصب شده بود که اعلام میکرد این مکان خطر فرونشست دارد، لطفا وارد نشوید. حتی اعلامیه هم پوسیده بود. تختههای کف هم به نظر واقعا قابل ریزش به نظر میرسیدند. آشیما زیر آنجا را یک گودال سیاه و بیانتها تصور کرد و از فکر افتادن در آن، لرزید. اما دوریمون کاملا بیپروا قدم گذاشت و از درگاه هم رد شد. روی تخته های لق ایستاد و گفت:"بیا دیگه!" آشیما محتاطانه چند قدم جلو رفت. از درگاه رد شد. پایش را آرام و پاورچین روی زمین میگذاشت تا اگر تختهای شکست، در گودال سقوط نکند. کنار دوریمون ایستاد. دوریمون گفت:" میبینی چقدر اینجا قشنگ کار شده؟" آشیما صادقانه گفت:"بوی گند میاد." دوریمون لحظه ای متعجب به او نگاه کرد، بعد خندید." البته که نمیبینی." بعد ناگاه مچ آشیما را گرفت و یکی از چشمان صورتی شد و برق زد. آشیما احساس کرد سرش داغ میشود، و گرمایی همچو آتش به چشمانش هچوم میآورد. پلک زد. دوباره پلک زد. نور خیلی زیاد بود، نمیتوانست چیزی ببیند. دوریمون دستش را رها کرد. آشیما شش بار دیگر هم پلک زد، و دنیای بیرون واضح شد.
آنجا هیچ شباهتی به آن مخروبه بوگندو نداشت. در حالی که دهان آشیما باز مانده بود، دوریمون برگشت و درگاه را بست. آنجا جایی شبیه به یک هتل بود، با سقفی بلند و دیوارهای قرمز روشن با طرح های طلایی. نقاشیهای متعددی روی دیوارها به چشم میخورد و لوستر کریستالی زیبایی از سقف آویزان بود. چهار پلکان مارپیچ از چهارگوشه بالا میرفتند و به طبقه های بالاتر میرسیدند. وسط سالن چند مبل سلطنتی به چشم میخورد و همه جا از تمیزی برق میزد. در ضلعی از آن سالن باشکوه، جایی شبیه پذیرش وجود داشت. یک پیشخوان و چندین کمد، و پشت پیشخوان خانمی ایستاده بود. دوریمون گفت:" من نمیتونم قدرت تو رو کاملا فعال کنم، این کاری که کردم فقط شریک کردن تو توی راز این هتل بود. همین. بیا." دوریمون سریع به طرف پیشخوان پذیرش رفت و دستی در موهایش کشید. موهای او از سفر زیاد، کثیف بودند و شنل سیاهش-گویی روزی سرمهای بوده- پر از وصله بود. دوریمون با آن لباسهاواصلا به اشرافیگری آن سالن نمیآمد. او جلوی پیشخوان ایستاد و با صدای بلند سلام کرد."شب بخیر، آیلارا!"
آیلارا، خانم پشت پیشخوان، قد بلندی نداشت. قدش حتی از آشیما هم کوتاهتر بود. پیراهن نباتی ت*نگی پوشیده بود و یک کت مشکی روی آن. نشانی طلادوز روی کتش برق میزد، همان نشانی که روی سقف حک شده بود و موهای مشکی و صافی داشت که پشت گردنش سنجاق شده بودند. آیلارا چشمان سیاهش را بالا آورد و چپ چپ به دوریمون نگاه کرد."آقای دوریمون نیموریا، اومدین بالاخره صورت حسابتون رو تسویه کنین؟" دوریمون این پا و آن پا شد. "راستش نه." با دست به آشیما اشاره کرد که کنار پیشخوان برود. آشیما رفت و کمی عقبتر از او ایستاد. صدای جیغ آیلارا در سالن پیچید." ببینید آقای نیموریا، به عنوان یه دوست یا عضو انجمن یا هر زه*رمار دیگه ای، من نمیتونم شیش سال به یه نفر اجازه تاخیر پرداخت بدم!" دوریمون چانه زد:" خب من که پولی ندارم، شیش سال صبر کردی دو ماه هم روش تا کار کنم و پول هتل رو بدم. آیلارا، من الان برای کار مهمی..." آیلارا چنان جیغی زد، که آشیما احساس کرد از طرف او موجی از آتش ساطع شد. دوریمون یک قدم عقب رفت. آیلارا جیغ کشید: "دوریمون، این دفعه بدون تسویه حساب از این درگاه بیرون نمیری، با وساطت هر کی میخواد باشه. قانونا حق دارم بندازمت توی سیاهچال. نمیخوام بدهیت به هفت سال بکشه و شورا با یه نفرین تنبیهت کنه، میفهمی؟!"
دوریمون آشیما را جلو کشید. "این دفعه بدون تسویه حساب از اینجا نمیرم، قول میدم. این خانم جوان رو ببین." آیلارا به آشیما نگاه کرد، و ناگهان اخم سنگینش باز شد. پلک زد، و آشیما دید که چشمان صورتی او ناگهان دوباره مشکی شدند. "دوریمون، ما دیگه اینجا خدمات آموزشی ارائه نمیدیم." دوریمون توضیح داد: "من دنبال خدمات آموزشی نیستم، با اون قرار دارم. اتاق ۱۱۳." چهره آیلارا جدی شد و زوایای صورتش بیرون زدند. "چطوری مطمئن باشم فرار نمیکنی؟" دوریمون آه کشید." آیلارا، بذار به کارم برسم، بعدش تا حسابم تسویه بشه برای هتل کار میکنم، خوبه؟" آیلارا کمی به جلو خم شد." دست چپت!" دوریمون آه کشید."باشه، بگیرش." آشیما با تعجب و کمی ترس خیره شده بود. دست چپش را بگیرد؟ آیلارا از داخل کشو یک چاقوی نقرهای بیرون آورد، در حالی که چشم از دوریمون برنمیداشت. دوریمون آستین دست چپش را بالا زد و آن را روی پیشخوان گذاشت. آشیما روی دست او، خطوطی از زخمهای کهنه دید، و رد چیزی مثل یک دستبند یا زنجیر دور تا دور مچش. آیلارا نوک چاقو را روی بخش داخلی آرنج دوریمون گذاشت و فشار مختصری وارد کرد. به همان نسبت، ناله مختصری هم از میان دندانهای دوریمون خارج شد. خو*ن بیرون زد، و کریستال شفاف روی خنجر ناگهان سرخ شد. انگشتان دست چپ دوریمون به شدت منقبض شدند و ناگهان، بیحرکت ماندند. آیلارا دستمال سفیدی را روی جای زخم گذاشت. "دست چپت پیش من میمونه تا برگردی و کار کنی تا حسابت تسویه بشه." دوریمون ، درحالی که روی زخم را فشار میداد و آستینش را پایین میکشید، با خنده گفت: "انقد مادی نباش، آیلارا!" آیلارا با اخمی، یک شال سفید از داخل کشو برداشت و از کنار پیشخوان رد شد و کنار دوریمون ایستاد."چر*ت و پر*ت نگو، تو هشت هزار و هفتصد و بیست و یک دینه به هتل بدهکاری. قانونا کل بد*نت رو باید گرو بذاری." آشیما متوجه شد دست چپ دوریمون کاملا فلج شده است، حتی رنگ دستش تغییر کرده بود. آیلارا به او کمک کرد تا با آن شال سفید، دست فلج و آش و لاشش را به گردنش ببندد.
آیلارا به طرف آشیما چرخید. "و شما، خانم جوان، اسمت چیه؟" آشیما آب دهانش را فرو داد."آشیما." "و فامیلیت؟" "فامیلی ندارم." آیلارا لحظه ای به او و کلاه سفیدی که موهایش را میپوشاند خیره شد، سپس گفت: "مگه دوریمون تو رو به سرپرستی نگرفته؟" "آم... چرا." آشیما به دوریمون نگاه کرد که لبخندی به لب داشت. آیلارا گفت:"پس به هتل سایه خوش اومدی، آشیما نیموریا. دیگه یتیم نیستی و میتونی اون کلاه رو برداری." آشیما لحظه ای تردید کرد، بعد دست برد و کلاه سفید را آن قدر عقب کشید که از روی سرش برداشته شد. دو گیس قهوهای-سرخش روی شانههایش افتادند. آیلارا انگشتانش را در موهای او فرو کرد و جلویشان را بالا تر داد."بهتر شد. خوشپوشی از قوانین نانوشتهی هتل سایهست، که البته دوریمون اجراش نمیکنه." این بار دوریمون نخندید."آیلارا، هی هیچی نمیگم هی بدتر میکنی، به کل عمرت پونزده سال آوارگی کشیدی؟" آیلارا نگاهی به او انداخت."قصد بدی نداشتم، به هر حال باید با دخترت سر شوخی رو باز میکردم، من مدیر این هتلم باید با مشتریم برخورد خوب و شاد داشته باشم." دوریمون چیزی غرولند کرد شبیهِ "سر شوخی و سر و وضع داغون من". سپس گفت: "آشیما، بیا بریم، باید با یه نفر آشنا بشی." آشیما گفت: "نباید خانم آیلارا پیامی چیزی براش بفرستن تا بدونه ما داریم میایم اتاقش؟" دوریمون و آیلارا به هم نگاه کردن و خندیدند. آیلارا گفت:" دوشیزه نیموریا، دخترجون، اون از وقتی تو وارد این هتل شدی خبردار شده."
آشیما در حالی که زمزمه میکرد: "دوشیزه نیموریا!" به دنبال دوریمون از پله ها بالا رفت. داشت فامیلی داشتن، دخترِ کسی بودن و پدر داشتن را مزمزه میکرد. واقعا دوریمون میتوانست پدرش باشد؟آشیما به قدری بزرگ شده بود که واقعا برایش مهم نباشد، فعلا چیزهای دیگر مهم بودند. دوریمون به طبقه دوم رفت و درب اتاق ۱۱۳ را کوبید. صدایی نیامد، اما او در را باز کرد و آشیما هم به دنبالش وارد شد.
داخل اتاق، نور کم بود و یک میز کار بزرگ و چندین قفسه کتاب وجود داشت. پیرمردی آنجا، پشت میز نشسته بود. به نظر خموده میرسید، اماوقتی سرش را بالا آورد، آشیما چشمان طلایی او را دید که مذاب و زنده بودند، چی بسیار گیرایی در چشمانش بود که باور نمیکردی واقعا به آن بدن فرسوده تعلق داشته باشند. پیرمرد ایستاد. "دوریمون!" دوریمون جلو رفت و زانو زد." پدر." آشیما ماتش برد. پدر؟ چشمان پیرمرد روی آشیما لغزید. "پس پیداش کردی؟ پونزده سال جست و جو، و بالاخره پیداش کردی؟" دوریمون سرش را بالا آورد، چیزی در چشمانش درخشید. ایستاد و آشیما را جلوتر خواند. "پدر، ایشون آشیما نیموریا هستن." پیرمرد چنان به آشیما نگاه کرد که نگاهش تا عمق وجود آشیما پیش رفت. "آه، بله، آشیما نیموریا دخترِ تِرزه، درسته؟" آشیما گفت: "من کسی به اسم ترزه نمیشناسم." دوریمون گفت: "درسته پدر" و رو به آشیما توضیح داد: "ترزه، اسم مادر واقعی توئه." آشیما گفت: "آقا، اگه شما مادرم رو میشناسین پس باید پدرم رو هم بشناسین." پیرمرد خندید." ترزه با دنیای ما آشنا بود ولی اهلش نبود. اون از ترس تو رو رها کرد، آشیما. اون همهی ما رو رها کرد و به خاطر رازهایی که میدونست، نتونست بازیگر خوبی بشه و خودکشی کرد. این عاقبت مادرت بود. پدرت یکی از ما بود، و وحشت ترزه پدرت رو داغون کرد. مادرت هیچ عشقی نداشت و سه سال در تاهل، با وحشت زندگی کرد. من خوشحالم که وقتی ترزه با دختری در بطنش فرار کرد، پدرت متوجه اشتباهش شد و سعی کرد ترزه رو پیدا کنه و حافظهش رو اصلاح کنه تا بدون وحشت، و بدون شوهرش، به زندگی ادامه بده، اما دیر شده بود." پیرمرد آه کشید."پدرت یکی از ما بود، اما تو چشمان غروب رو از اون به ارث نبردی. مشکل ما همینه. قدرتمون ارثی نیست. خانوادههامون به سادگی از هم میپاشن." آشیما در تب دانستن میسوخت." اون کی بود؟ عکسی ازش هست؟" پیرمرد ساکت ماند چشمانش درخشش عجیبی داشتند که نمیشد از آنها چشم برداشت. اما پاسخ آشیما نزد کس دیگری بود. دوریمون بود که گفت: "پدر تو منم، آشیما."
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
عالییی🤩
پارت بعدد🌚
الان حاضر میشه