
بریم برای پارت دوم:
آن شب، زن غریبه، دختری به دنیا آورد. رامیسرا کودک لاغر و کوچک را در پارچهای پیچید. دخترک جیغ میکشید، انگار که در آتش باشد، گریهاش مثل گریه کودکان نبود. زن، بی توجه به فرزندش، به راهبه اعظم التماس کرد که کودک را از بین ببرند. وقتی راهبه دلیلش را پرسید، زن اعتراف کرد که دخترش، فرزندی بیپدر است و حاصل از*دواج قانونی و مذ*هبی نیست. چشمان راهبه اعظم گرد شدند. پرسید: "اگر این بچه توی زندگیت نباشه، توبه میکنی؟" زن بدون حتی یک نگاه به بچهاش، گفت: "آره حتما!" راهبه اعظم به زن نگاه کرد، به کودکی که جیغ میکشید و به نقاشی الهه مادران، و تصمیمش را گرفت.
سحرگاه، زن کودکش را در آغوش رامیسرا ترک کرد. حتی یک بار به او شیر نداده بود. رامیسرا که مَشک کوچکی از شیر گاو بر دهان کوچک کودک میفشرد، به قصهی زن گوش داد که بازیگری در راه شهرت بود و برای همین کودکی بدون پدر را نمیخواست. زن معبد را ترک کرد. راهبه اعظم در را بست. چشمان خدایان به رامیسرا و کودک خیره شدند. رامیسرا که ذاتا دختر بامحبتی بود، دخترک را به سینه فشرد. حقش نبود که او را بکشند، بود؟ بچه خیلی کوچک بود و تازه گریهاش بند آمده بود. رامیسرا بچه را محکمتر نگه داشت. دست کوچک و سفید دختر، روی سینهی رامیسرا بود و صدای قورت قورت شیر خوردنش از مشک کوچک، تازه بند آمده بود. دخترک خواب بود. رامیسرا به یاد آورد که دخترک هرگز چشم باز نکرده، مثل تولهی کور یک گرگ، فقط جیغ کشیده و سپس به خواب رفتهاست. آیا درست بود که دختری را بکشند که هرگز دنیا را ندیده؟
راهبه اعظم به او نگاه کرد. گفت: "رامیسرا!" رامیسرا از جا پرید و آرزو کرد که آن وظیفه به او داده نشود. اما راهبه اعظم گفت: "بچه رو از بین ببر، امیدوارم خدایان به ما خشم نگیرن..." قلب رامیسرا فشرده شد. گفت: "اما... اون که گناهی نکرده..." راهبه اعظم به او نگاه کرد. چشمان سیاه او، سختگیر به نظر میرسید، مثل چشمان خدایان در تمام نقاشیهای دیوارها. " و ما هم خون بیگناهان رو نمیریزیم، درسته، پس ببر پرتش کن توی رودخونه، تا خونش ریخته نشه. ممنون که یاداوری کردی." رامیسرا احساس کرد اشک در چشمانش حلقه میزند. دست کوچک کودک روی سینهاش مشت شد. رامیسرا، انگار که لال شده باشد، نامفهوم گفت: "نه..." راهبه به او خیره شد. "چی؟" چیزی در عمق قلب رامیسرا روشن شد؛یک شعله، آتشی گرم که خبر از حسی میداد که رامیسرا خودش، به عنوان یک دختر یتیم، هرگز تجربه نکرده بود. بلندتر گفت: "نه، این کارو نمیکنم!"
چشمان سیاه راهبه اعظم، درون او را سوراخ کردند. هنوز چند ساعت تا بیدار شدن بقیه راهبه ها مانده بود، پس کسی آن اطراف نبود. راهبه اعظم گفت: "اگر اطاعت نکنی، باید از معبد بری، و الهه مادران تو رو نفرین میکنه تا هرگز مادر نشی." اما رامیسرا تصمیمش را گرفته بود، و این تصمیم و آیندهی نامعلوم بعدش، درست به اندازه آن کودک خفته در آغوشش حقیقی بود. رامیسرا ترسید که شاید خود راهبه بچه را از او بگیرد و بکشد، اما به یاد آورد که او نمیتواند موجود زندهای را به قتل برساند، حتی اگر پلید باشد. رامیسرا گفت: "پس از اینجا میرم. باور نمیکنم کشتن یک کودک به خاطر گناه مادرش کار درستی باشه. و باز نمیکنم خدایان من رو به خاطر نجات یک بیگناه مجازات کنن" در دلش گفت که حتی اگر مادر نشود، برای این کودک مادری خواهد کرد. عشقی که هرگز دریافت نکرده بود، یک باره از قلبش فوران کرد. راهبه در را باز کرد."گم شو، تو کافر شدی! تا خودت رو با اون دختر توی رود ننداختهم، گم شو!" رامیسرا از در بیرون دوید، دیگر راهبه نبود. به طرف خوابگاه دوید و به سرعت لباسهایش را جمع کرد، پولی نداشت. گرم ترین لباسش را دور کودک پیچید، مشک شیر را برداشت و پیش از انکه بقیه راهبه ها بیدار شوند و بتوانند کودک را بکشند، از آنجا دور شد.
*پنج سال بعد* زن آرایشگر، داشت زن جوان و دخترش را میپایید که بیرون مغازه بودند. زن، که رامیسرا نام داشت، به درخت تکیه زده و جوراب میبافت. دخترش آشیما، روسری کوتاه سیاه و روبند توری داشت که پیشانی و چشمانش را میپوشاند؛ این رسم دخترانی بود که در شب مقدس میان تابستان به دنیا می آمدند، لابد دخترک هم متولد آن شب بود. بقیه لباسهایش وصله دار و کهنه بودند. خود زن هم لباس درست و حسابی نداشت. زن ارایشگر او را تماشا کرد که هر چند دقیقه، جوراب در حال بافتش را روی دامنش میگذاشت و در حالی که دستمال چرکی را به صورتش میفشرد، به شدت سرفه میکرد. زن آرایشگر دخترک او، آشیما را بامزه میدانست، بچهی شادی بود و چشمانش حتی از پشت تور سیاه، برق میزدند. زن ارایشگر میدانست موهای او، قهوه ای مایل به سرخ است اما رنگ چشمانش مشخص نبود. از پشت تور روبند، فقط شکل آنها دیده میشد. اصلا به موهای طلایی مادرش نرفته بود. چیزی که توجه زن ارایشگر را جلب میکرد، این بود که رامیسرا داشت میمرد. آن پارچه چرکی که به دهانش میفشرد، از لایه های متعدد خون، سرخ و سیاه شده بود. روز قبل، وقتی برای فروش جوراب وارد مغازه شد، به وضوح در تب میسوخت. زن آرایشگر نگران بود که مرگ او برای مغازه اش بدشگونی بیاورد. تیغ اصلاحش را برداشت، بیرون رفت، و رامیسرا را تهدید کرد که از آنجا دور شود. چشمان طلایی رامیسرا به او دوخته شدند، کدر و تب دار، و بی هیچ حرفی وسایلش را برداشت.
تا شب، راه رفتند. پاهای کوچک آشیما درد گرفته بودند. رامیسرا گفت: "بریم توی اون خراب بخوابیم." اما قبل از رسیدن به خرابه، پای درخت خشکیدهای افتاد. به درخت تکیه زد و لرزید. آن شب سرد بود، و آشیما آن را خوب به یاد میآورد. رامیسرای مهربان بیمار بود، مادر خوب و قشنگش. دست او را گرفته بود. رامیسرا گفت:" آشیما، تو اینجایی؟"چشمانش باز نمیشدند. آشیما دست او را فشار داد."آره، مامان" "من مامانت نیستم، بهت که گفتم، ولی تو دختر منی، قشنگ من" آشیما گریه کرد"تو مامان منی." رامیسرا لبخند زد و او را در آغوش گرفت."آشیما، وقتی من مردم، هرجا میری، به معبد نرو، مثل همه بچه ها به معبد نرو، و چشمهات رو قایم کن، خب؟" آشیما گریه کرد"مامان، تو که نمیمیری، مگه نه؟" رامیسرا دیگر جواب نداد. ولی آشیما تا صبح درآغوش او ماند تا جایی که آغوشش سرد شد، و دختر کوچک باور کرد که رامیسرا مرده است.
صبح، پیرمردی که بوی چپق میداد، آشیما را از جسد مادرش جدا کرد و در حالی که او را از شانه اش گرفته بود، به یتیم خانه برد. آشیما جز جیغ گریه کار دیگری هم کرد: این که اجازه نداد تا خود یتیم خانه، روبند را از روی چشمانش بردارند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلیییییییی خوب 🤍
ممنونننن😍