6 اسلاید پست توسط: 𝗠𝘂𝗯𝗻𝗮𝟴𝟳 انتشار: 12 ماه پیش 167 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب اینم پارت آخر که خیلی چیزا معلوم میشه... ناظر داستان هری پاتری هست و دسته بندی درسته.
اون فضا برام آشنا نبود. میترسیدم! من کجا بودم؟
چه اتفاقی افتاده بود؟ :- سوروس! سوروس!
کجایی؟ :- نگران نباش! من همینجام. پشت سرم
نشسته بود؟ :-باید یه چیزی رو بهت توضیح بدم. :-
اول بگو اینجا کجاست؟ :-خب، اینجا خونه منه. اتاق
نشیمن. :-آهان. :-آماده هستی بهت بگم؟ :-چرا که
نه! :-راستش من...
من پدر خواندتم! هنگ کرده بودم.
با خنده عصبی حرف میزدم:-یعنی چی... امکان
نداره! همچین چیزی راه نداره! خنده ام قطع شد:-
وایسا، داری راست میگی؟ سر تکون داد. :-خب... از
کی؟ :-از همون موقعی که اومدم ببرمت هاگوارتز.
وقتی بیهوش بودی. پدر و مادرت خیلی نگران بودن
که اتفاقی برات بیوفته. بهشون اطمینان دادم که
اتفاقی برات نمیوفته و من مراقبتم. مادرت بهم گفت
برای اطمینان خاطر میخواد پدرخواندت بشم. برای
همین تمام مدت کنارت بودم. میخواستم مطمئن شم حالت خوبه. چرا داری گریه میکنی؟ :-چیزی نیست،
همین تمام مدت کنارت بودم. میخواستم مطمئن شم
حالت خوبه. چرا داری گریه میکنی؟ :-چیزی نیست،
چیزی نیست. فقط... من باید ازت تشکر کنم. کارایی
برام کردی که شاید اگه تو نبودی من میمردم. من ازت
ممنونم. واقعا ممنونم. ولی... پس چرا بهم نگفتی؟
:-
فکر کردم مشخصه! مادرت میدونست وقتی فقط
منو دیدی غش کردی، وقتی بفهمی پدرخواندتم
چیکار میکنی! حس میکنم دلت از یجا پره. درست
میگم؟ :-فقط... ایکاش اونشب کسی منو نجات
نمیداد. حداقل نمیدونستم اون میمیره. :-واقعا؟ پس
میخواستی بمیری؟ نمیخواستی بیام نجاتت بدم؟
هااااا؟ دیگه مغزم پنچر کرده بود. هم پدرخواندمه،
هم منو از سقوط نجات داده؟ یعنی چی؟ :-نمیتونم
باور کنم... تو... تو منو نجات دادی؟ :- چیزی
نیست... :-ولی تو مثل یه پدر با من رفتار کردی! من
قدر ندونستم! بهت گفتم مراقبم نباش. ولی تو باز هم
مراقبم بودی. من چیکار کنم؟ :-آروم باش، آروم،
امیلی. تو خیلی خوش قلبی. خیلی مهربونی. اصلا
اشکال نداره. میدونم چرا انقدر عصبی بودی.
کسی که دوستش داشتی رو از دست دادی، و این
طبیعیه که عصبی باشی. ولی باید خودتو کنترل کنی.
کسی که دوستش داشتی رو از دست دادی، و این
طبیعیه که عصبی باشی. ولی باید خودتو کنترل کنی.
اصلا کار ساده ای نیست ولی یاد میگیری. میتونی
همینجا بشینی. من میرم به کتابخونه ام. فردا
میبرمت هاگوارتز. ولی خوب به حرفام فکر کن.
باشه؟ :-باشه. ممنون بابت همه چیز. همونجا نشستم
و سوروس به اتاق کارش رفت. بعد صدایی از
گرامافون اومد. گرامافونی توی این اتاق نبود. باید از
توی اتاق سوروس باشه. ریتمش خیلی آشنا بود. این
همون آهنگیه که هرروز گوشش میدادم. ناخودآگاه
سمت اتاق سوروس رفتم. اون داشت کتاب میخوند،
به اون آهنگ گوش میداد و من توی ریتم آهنگ گم
شده بودم.*سلام قطار کوچک ما داریم سوار میشیم.
قطاری که داره به بهشت میره. ما خوشحالیم مادر
بهمون خوش میگذره. تازه قطار هنوز از ایستگاه
حرکت نکرده. به سوروس گفتم:-میتونم یه قلم و یه
کاغذ بردارم؟ :-البته! کاغذ پوستی و قلم پر و پاکت
نامه روی میز رها بود. قلم پر رو دستم گرفتم و
شروع کردم به نوشتن نامه ای به آلن.
:-آلن ریکمن عزیز،
سلام! پنج روز از اینکه از دستت دادیم میگذره. من
میخواستم برای خودم نگه دارم:-آلن ریکمن عزیز،
سلام! پنج روز از اینکه از دستت دادیم میگذره. من
بهت نگفتم ولی من همون دختر کوچیک شیش ساله
ای بودم که توی مرکز خرید گم شده بود. و تو
پیداش کردی. میدونم یادت مونده. خیلی دلم برات
تنگ شده. نمیدونم باید چیکار کنم. ولی اینو میدونم
که به یادت خواهم بود. برای همیشه:). نامه رو توی
جیبم گذاشتم و از اتاق سوروس رفتم بیرون و در رو
بستم و به رخت خوابم رفتم. خیلی زود خوابم برد.
چشمهام رو باز کردم. انگار توی یه دشت بزرگ بودم.
بلند شدم و به دور و برم نگاه کردم. مردی از دور
داشت بهم نزدیک میشد. چهرش شبیه به سوروس
بود. بعد یه نفر دیگه، که شبیه هانس گرابر بود. ولی،
اون داشت بهم لبخند میزد، و همین من رو میترسوند.
بعد از اون، کلونل برندون اومد. با اسبش. اونم بهم
لبخند میزد، البته این لبخند بهم آرامش میداد. بعدش،
جیمی اومد. اونم بهم لبخند میزد. چرا انقدر چهره
هاشون شبیه به هم بود؟ بعد هاله ای از نور دورشون
رو گرفت. از شدت زیاد بودن نور چشمهام رو بستم.
وقتی چشمهام رو باز کردم، بالای ابر ها بودم. دیگه
سوروس، هانس یا حتی کلونل هم نبودند، فقط یک
وقتی چشمهام رو باز کردم، بالای ابر ها بودم. دیگه
سوروس، هانس یا حتی کلونل هم نبودند، فقط یک
نفر رو به روم وایساده بود. کسی که تمام این نقش
هارو بازی کرد. آلن... . دستم رو گرفت و گفت:-امیلی،
ازت میخوام نگران هیچ چیزی نباشی. حتی درباره
من. من حالم خوبه. فقط هروقت دلت تنگ شد، بیا
پیشم. قبل از اینکه فرصت کنم بهش قول بدم، نور
خیره کننده ای چشمم رو گرفت و من از خواب
پریدم. ساعت 6 صبح بود. باید میرفتیم هاگوارتز.
سوروس توی اتاق نشیمن منتظر بود :-خب، آماده
هستی؟ :-آره. دستش رو گرفتم و توی هاگزمید
ظاهر شدیم. یه کالسکه منتظرمون بود. سوار شدیم و
اون مارو به هاگوارتز برد. بدو سمت خوابگاه رفتم.
هنوز هیچکس بیدار نشده بود. خودمو به خواب زدم
تا بچه ها بیدار شن. نباید میفهمیدن من کجا بودم...
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
33 لایک
ولی چرا دارم موقع جواب دادن کامنتا آهنگ Experience رو گوش میدم؟؟؟🥲🫂
میشه به داستان منم سر بزنین گناه دارم. 🥺🥺🥺🥺
عمرا بدون شماها نمیتونستم...
ممنون که بودین😭🫂
ولی دم ناظر گرممممم
چرا...چرا هیچوقت فن فیکشن های تستچی رو جدی نگرفتم؟داستانت فوق العاده بود
واقعا تحسین بر انگیز بود
یه چیزی
میدونستی با اینکه اینو تا حالا نگفتم ولی با دیدن اکانت شما ترغیب شدم وارد تستچی بشم؟:)
داستانش اینجوریه...یه روز توی شهریور داشتم راجب مرگ آقای ریکمن تحقیق میکردم...تست شما رو دیدم...وارد بلاگ شدم و دیدم چه جالب!یه جایی که وقتی بگم پاترهدم بهم احترام میزارن و مسخرم نمیکنن!اون موقع خیلی با بلاگ آشنا نبودم ولی همین تست شما باعث ورود من شد:))))
ممنونم عزییییزممم 🤍
کل این دو سه تا پارتو داشتم با گریه میخوندم...عالی بود 🥲❤️
🥲🫂
فقط میتونم بگم باز هم بارها و بار ها داستانت رو میخونم
نظر لطفته:)🤍
مبینا تروخدا بیا پروف اسکارلتتتتتتتتت😭😥
چی شدهههه
داستانت یکی از شاهکار های تستچی عه ،
شاهکاری که وقتی فقط ۲ پارتش رو گذاشته بودی از یادم نرفت ، شاهکاری که تا وقتی پارت سوم رو ساختی هر روز اون دو پارت رو میخوندم ،
قطعا نویسنه عالی ای هستی و خواهی بود ،
و در مورد پایان نمیدونم چی بگم
🥲🫂
وای بالاخره پارت جدید...
ببین ولی نکنی مارو بری ها
بمون همینجا
باشه؟
پارتت هم خیلی عالی بود🥲❤️
بهت قول میدم که نمیرم
آخر هفته ها بیشتر هستم
❤️