
فیک / داستان نقاب عشق..:)

که...هیچی نشد ... و کشوندم کنار و گفت : چی کار میکنی یوجی داشتی از ساختمان می افتادی !! خودمو جمع کردم و گفتم : هیچی هیچی..ف..فقط یکم ترسیدم.. ارمین گفت " از من ترسیدی یوجی ؟! من بهت اسیب نمیزنم قول میدم ... " دستمو به سرم گرفتم و سرمو انداختم پایین و گفتم

نه تقصیر تو نیست من..من فقط وقتی دیدمت یاد ی خاطره ی بدم افتادم... ارمین با حالت خجالت زده گفت " عاها ..میشه ام..ام..اگر میشه ام..برام اون خاطره رو تعریف کنی شاید بتونم بهت کمک کنم " یه ذره فکر کردم دیدم هم خودم خالی میم هم اونجوری که به نظر میاد کمکم میکنه که

دیگه اون حسو نداشته باشم . سرمو تکون دادم و شروع کردم به تعریف داستان : سال پیش وسط سال بودیم که یک پسری خیلی جذاب اومد کنارمو شروع کرد به لا/س زدن جوری که دیگه اخرش نتونستم تحملش کنم و درخواستشو قبول کردم پسر رو مخی بود اما خیلی خوش اخلاق و جذاب بود همه ی مدرسه تعجب کرده بودن که اومده از من درخواست میکنه

چون هیچکس از من خوشش نمیومد. دلیلشو ازم نپرس چون خودمم خبر ندارم با اون پسره ر/ل زدم اسمش اریا بود . همه دخترا بهم حسودی میکردن پسره هر روز یک کادو برام میورد و این باعث میشد تنفر دخترایی که دوسش داشتن مثل دوستام ازم زیاد تر بشه و از همه دور بشم اما چون اریا رو دوست داشتم حتی برام ذره ای مهم نبود که همه دارن تنهام میذارن حتی بستیم ! خیلی دوسش داشتم دقیق حسمو نمیدونم

که ایا بهش وابسته شدم بودم یا و بخاطر همین که به کس دیگه ای محل نمیدادم یا واقعا دوسش داشتم ؟ نمیدونم اما فقط همینو میدونم که با اون لحظات خوبیو سپری کردم . ارمین پرسید : حالا میتونم بپرسم کجای این خاطره بده ؟ گفتم " عاا اره این قسمتای خوبشه دوس داری ادامشو بشنوی ؟ سر تکون داد و متوجه شدم دوس داره که بشنوه پس ادامه دادم وقتی با اریا صمیمی میشدی میفهمیدی اون پسری نیست که همیشه

میخنده و وقتی باهات احساس راحتی می کرد خود واقعیشو نشون میداد و خنده های بی پایانش تبدیل میشه به گریه های بی پایان ... نه این که گریه کنه ها همش تو خودس و یجورایی از درون گریه می کرد و خب اگر تو جمع نبود افسرده میشد بخاطر همین میخواستم کمکش کنم سعی میکردم زندگیشو از حالت افسردگی درارم که یک شب رفته بودم مسافرت که داشتم با اریا چت میکردم که ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زودتر بزار ممنون 😀
چشم :)) من پستشو گذاشتم ناظر هنو چکش نکرده ک منتشر بشه :"))
اوهوم ممنون 😀
خواهش هانی...:)
پارت بعدی منتشر شد :)
چرا همش تو کههه تموم میشههه
یه هفته ی دیگ باید منتظر بمونمم
باید هیجانیش کنم دیگههه ام بعدشم پارت بعد امروز اپلود میشه :)
میدونممم ولییییی...😢
حیح :)
تا ساعت 5 حمایت کنین تا منم بتونم با خوشحالی پارت بعدو بزارم دیگع :")
عاااااالیییییییییییی بوووووووود
جریمه این که دیر دادی اینه که پارت بعد رو هم امروز بدی ×_× زود تند سریععع
بل بل مرسی ک جریمه هم تعین میکنید ...💔😂
چشم ساعت 5 پارت بعدی اپلود میشه :)
و این ک مرسیییییی نظر لطفتونه خیلی خوشحالم ک شمارو دارم..:))
بله بلهههه...
کم هم بخوای پارت بدی بازم جریمه میزارم حیححح
(پلیس فتای تستچی وارد میشود..)
اونقد قلمت قشنگه که آدم دهنش باز میمووونه
یکی از معدود داستاناییه که دنبال میکنم😀😍
بل بل شما اصن عمر بفرما...:)
و اینکه مرسییی فکر نمیکردم ی نفر انقد دوسش داشته باشه...:) تو اولین نفری هستی ک انقد ازم حمایت میکنه مرسی ب داشتن فالورای درواقع دوستای خوبی مث تو افتخار میکنم مرسی هانی..:>>>
خواهش میکنم وظیفس وقتی یه داستان به این قشنگی هست آدم باید حمایت کنه :))))
ای بابا خجالتم میدی هانی..3>>>>> تو ک داستانات از من بهتره ک :))) عاممم مایل ب فرند ی ایده دارم مایل ب همکاری هستی ؟
حتممممممما بیا وی وی کیوتم