
میخام یسری از نامه های شاملو به ایدا که خیلی زیبا بودنو باهاتون در اشتراک بزارم خودم خیلی لذت بردم🥲❤️🩹

احمد شاملو در ۲۱ آذر ۱۳۰۴در خانواده ای ارتشی در خانواده ای ارتشی در خانواده حیدر شاملو و کوکب عراقی به دنیا آمد. احمد فرزند دوم و تنها پسر خانواده شش فرزندی بود. او مانند بسیاری از فرزندانی که در خانواده هایی با والدین نظامی بزرگ می شوند، تحصیلات اولیه خود را در شهرهای مختلف از جمله خاش و زاهدان در جنوب شرقی ایران و مشهد در شمال شرقی و رشت در شمال فرا گرفت. دوران کودکی و نوجوانی شاملو نه عالیبود و نه آسان و خانه محیطی نبود که بتواند حساسیت های او را تقویت کند و او اغلب در تنهایی آرامش می یافت. نقل مکان با خانواده اش از شهری به شهر دیگر مانعی بر سر راه تحصیل شاملو بود. در سال 1320 که تحصیلات متوسطه او هنوز کامل نشده بود، بیرجند را به مقصد تهران ترک کرد. او قصد داشت در مدرسه فنی تهران که توسط آلمان تأسیس شده بود، یکی از بهترین دبیرستان های آن دوره تحصیل کند و زبان آلمانی را بیاموزد. وی به شرط انفصال دو سال در این مدرسه پذیرفته شد. به زودی در سال 1341 او و سایر اعضای خانواده بار دیگر تهران را ترک کردند و به گرگان رفتند. در سال 1945 آخرین تلاش خود را برای اتمام دوره دبیرستان در ارومیه انجام داد، اما موفق نشد. شاملو در 29 سالگی و به دنبال سقوط نخست وزیر محمد مصدق، به دلیل عضویت در حزب کمونیست توده ایران دستگیر و بیش از یک سال در زندان بود.

نمیدانم. نمیدانم این «بدترین شبها» را شروع کردهام یا دارم شروع میکنم. اما، به هر تقدیر، این ساعات تاریک و بیامید، این روزهایی که دست کم، اگر هیچ موفقیت دیگری درش نبود، اینش بود که به امید دیدار تو شروع میشد و حتی اگر هم در آخرین ساعات شب با نومیدی کامل، مثل دفتری بر هم نهاده میشد، باز این امید که فردا بتوانم ببینمت زنده نگهم میداشت، میدانی؟ از فردا صبح، دیگر این امید را هم از دست خواهم داد. امید بزرگی بود که اقلاً روزی یک بار تو را ببینم. اقلاً این امید به من نیروی آن را میداد که صورتم را بتراشم و از قبر خودم خارج بشوم برای آن که آفتاب وجود تو به جسم رطوبت کشیدهی من بتابد. میدانستم که آیدای من امید و حرارت و آفتاب زندگی من با لبخندش در انتظار من است. میدانستم که آیدای من با چشمهایی که پر محبتترین نگاهش را به من بخشیده نگاهم خواهد کرد. میدانستم که آیدای من از من شکایت خواهد کرد که چرا ریشم را نتراشیدهام، و این، نیرویی بود برای آن که ریشم را بتراشم. میدانستم که آیدای مهربان من از من گله میکند که چرا با وجود آن که در کنارش هستم افسرده و کسلم، چرا با او حرف نمیزنم و چرا او را نمیخندانم؛ و این، انگیزهیی بود که شاد و سرمست باشم، همهی غمها و ناراحتیهایم را فراموش کنم و دمی را که در کنار او هستم شاد و خندان باشم. اما از فردا این امید را ندارم. این امید را از خودم قیچی کردهام و به دنبال آنچه کلید زندگی فردای ما باشد این شهر را ترک میکنم. آخرین باری که دیدمت، سهشنبهی هفتهی پیش بود. چند دقیقهیی با تو بودم و بعد ترکت کردم که خودم را به دکتربرسانم. بدبختانه آن شب دکتر نیامد. تا نزدیکیهای نیمهشب، تنها و بدبخت، در کوچهها و پسکوچهها پرسه زدم دستهای تو در دست من است. امید تو با من است. اطمینان تو با من است. چه چیز ممکن است بتواند مانع پیشرفت من شود؟ کوچکترین لبخند تو مرا از همهی بدبختیها نجات میدهد. کوچک ترین مهربانی تو مرا از نیروی همهی خداها سرشار میکند … یقین داشته باش که احمد تو مفلوک و شکست خورده نیست. تمام ثروتهای دنیا، تمام لذتهای دنیا، تمام عالم وجود، برای من در وجود ” آیدا ” خلاصه میشود. تو باش، بگذار من به روی همهی آنها تف کنم. بگذار به تو نشان بدهم که عشق، عجب معجزهای است. تو فقط لبخند بزن. قول بده که فقط لبخند بزنی، امیدوار باشی و اعتماد کنی. همین

من مظلوم واقع شده بودم. زندگی به من ظلم کرده بود. زندگی مهمل و نحسی که تا به امروز داشته ام شایستهی من نبود. من خود را به گروهی وا گذاشته بودم و اینان تصور می کردند که قدر من تا به همین پایه است. وقت آن رسیده است که جامعه حق مرا به من باز دهد و این کار آغاز شده است. این کار اندکی دیر شده است، اما من از آن ناراضی نیستم: حقیقت این است که اگر جامعه به احقاق حق من قد برافراشته بود، این سالهای سیاه و پر مشقت پیش نمی آمد و من تو را نمی یافتم. یافتن تو، بزرگ ترین پیروزی زندگی من بود؛ این را به تو تنها اعتراف نمی کنم، بلکه با صدای بلند، با فریاد همه جا گفتهام … آیدا باقی عمرم! ظهر تا حالا، از لحظهای که مژده آمدنت را به من دادی، میان ابرها پرواز می کنم. جملهی پیش پا افتادهای است این. لااقل خودم این جمله را از دهن بسیاری از آدمها شنیده ام، که گفته اند «از وقتی فلان خبر را شنیده ام، انگار دارم میان ابرها پرواز می کنم.» اما به صداقت یا عدم صداقت گویندههای این جمله کاری ندارم؛ من از ظهر تا حالا، از شادی پایم روی زمین بند نبوده است. حتی یک بار، با خودم با صدای بلند گفته ام: «-احمد! آیدایت می آید؟» و به خودم جواب دادم. «-احمد! مگر نشنیدی؟ خودش گفت… آیدایت می آید.» صدای تو هنگامی که این مژده را به من می دادی صدای دروازهی سنگینی بود که پشت سرم بسته شد و رابطهی مرا با دنیای تاریک و سرد گذشته ام قطع کرد. صدای تو هنگامی که این مژده را به من می دادی، صدای باز شدن دروازههای رویای همهی عمرم بود: رویای پر از رنگین کمان عشقی که من خودم را در آن «پیدا کنم»؛ زیرا من هنوز خودم نیستم، هنوز خودم نشده ام. آنچه تا به امروز شده ام، تنها و تنها طرحی کلی است از آن چه می توانم باشم. از آن چه «باید بشوم» و این حرف را می دانم که تو به خود خواهی گویندهاش تعبیر نخواهی کرد: من در روح خودم به رسالتی از برای خودم اطمینان دارم و تو در عمق روح خودت، به همان نسبت، به هدفی قائلی … به همین دلیل است که من بارها به تو گفته ام که زندگی ما چیزی به جز زندگی دیگران است. ما برای مذهب بزرگی کار می کنیم، ماورای مسیحیت و اسلام و بودیسم و بت پرستی. و عشق ما به یکدیگر، نیرویی است که ما را برای رسیدن به این هدف زنده نگه می دارد … معذلک هرگز از یاد مبر که اگر تو نباشی، هیچ چیز برای من وجود نخواهد داشت: نه رسالت نه هدف نه زندگی! من اینها همه را تازه برای خاطر تو می خواهم: برای خاطر عشق تو سر بلندیت. تو شمشیر سحرآمیزی هستی که من به اتکای تو قلعهها را می گشایم و جهان را فتح می کنم. افسوس. چشم های تو که مثل خون در رگ های من دوید، یکبار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور می کردم خواهم توانست به این رشته پرتوان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یکبار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه می دانستم که برای من، هیچگاه زندگی مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟ چه می دانستم که دربدری و بی سر و سامانی سرنوشت ازلی و ابدی من است. چه می دانستم که تلاش من برای نجات از این وضع، تلاش احمقانه یی بیش نیست؟

آیدای من! آیدای یگانه، آیدای بی همتای من! نه تنها هیچ چیز نمی تواند میان ما جدایی بیفکند، بلکه هیچ چیز نخواهد توانست میان آنچه من و تو هستیم و وجودی یگانه را تشکیل می دهیم، باعث احداث تویی و منی بشود… من و تویی در میانه نیست، و اگر جسم نباشد روحی نمی تواند بود و اگر روح نباشد جسمی نیست. قلب من فقط به این امید می تپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من می توانم آن را ببینم، او را ببویم، اورا ببوسم، او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم. من بزرگترین،خوشبخت ترین،مقتدرترین و داراترین مرد دنیا هستم! بزرگترین مرد دنیا هستم، زیرا بزرگ ترین عشق دنیا در قلب من است… عشق، بزرگ ترین خصلت انسان است؛ پس من که عشقی چنین بزرگ در دل دارم چرا بزرگترین مرد دنیا نباشم؟ خوشبخت ترین مرد دنیا هستم؛ زیرا قلبی که در کنار من می تپد، با تپش خود مرا به همه ی پیروزی ها نوید می دهد؛ و کسی که پیروز است چرا خوشبخت نباشد؟ و کسی که پیروزترین مرد دنیاست چه گونه خوشبت ترین مرد دنیا نباشد مقتدرترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام که در سرشارترین لحظه های کامیابی، در لحظاتی که نه خدا و نه شیطان ،هیچ یک نمی توانند سرریزشدن جام های مالامال از لذت و هوس را مهار کنند، توانسته ام پاسدار پاکی و تقوا باشم و لجام گسیخته ترین هوس هایی را که غایت آرزوهای حیوانی است، برای وصول به بلندترین درجات عشق انسانی مهار کنم! و کسی که تا این حد به همه ی هوس های خود مسلط است، چرا ادعا نکند که مقتدرترین مرد دنیاست؟ داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام تو را داشته باشم… تو بزرگ ترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمی توان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟ و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیده ام، چرا مغرور نباشم؟ من غرور مطلقم! آیدا! از ماده و روح! چه قدر جای تو، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است… گو این که لحظه یی بی تو نیستم. خودت بهتر می دانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! -نفسی نمی کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمی تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می تپد. آه که اگر فقط این دوری اجباری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می توانستم بگویم که آرام ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می گذرانم

دیشب ناگهان یاد نقشه یی افتادم که برای خانه مان کشیدیم و تو فورا آن را بردی که بایگانی کنی. _ چه قدر تو بامزه ای. باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سال ها در آن خانه، بر فراز تپه یی بر دامنه ی کوههای پوشیده از جنگل زندگی کرده ام! کتیبه یی بر سر در آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود: «ای بیگانه که خلوت ما را می شکنی! همچنان که در خانه ی ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار. ما از دوزخ بیگانگی ها گریخته ایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم. اگر به خانه ی ما فرود می آیی ، خلوت ما را مقدس شمار!» …. آیدای من! تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زنده ام. _ به این زندگی دل بسته ام و آن را روز به روز پُربارتر می خواهم. احمد تو آیدا، امید و شیشه ی عمرم با این که وقت تنگ است و کار بی انتهاست، با این که باید از حالا (به نظرم ساعت از نیم بعد از نصف شب گذشته باشد) شروع به کار کنم، و با این که هر دقیقه را باید غنیمت بشمرم، نمی توانم خودم را راضی کنم که چند سطری برایت ننویسم و با آن که هم الان یک ساعت هم نیست که از تو دور شده ام، بی تو باشم. آیدا جانم! بدترین روزهای عمرم را می گذرانم. فشار تهی دستی و فشار آن زن بی انصاف بی رحم از طرف دیگر، فشار بانک که پول سفته اش را می خواه و افتخار من این است که بنده ی تو باشم از این بحران بیرون می آییم. و پس از آن، من باید به ناگهان قد برافرازم… من بسیار عقب افتاده ام. باید کومکم کنی که این عقب افتادگی را جبران کنم… وقت کم و راه دراز است، باید قدم های بلند بردارم. مرا به جلو بران! کومکم کن! فقط با لب هایت، فقط با لبخندت، فقط با آغوش پر مهرت. با نگاهت و با ملاحتت. لبخند بزن! همیشه لبخند بزن

با امید به عشق تو حالا شروع به کار می کنم. آیداى خوب نازنینم! مدت هاست که برایت چیزى ننوشته ام. زندگى مجال نمى دهد: غم نان! با وجود این، خودت بهتر مى دانى: نفسى که مى کشم تو هستى؛ خونى که در رگ هایم مى دود و حرارتى که نمى گذارد یخ کنم. امروز بیشتر از دیروز دوستت مى دارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست: قدرت تو است. آیدای خوب من! روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس می کنم که شعر، دوباره در من جوانه می زند. به بهار می مانی که چون می آید، درخت خشکیده شکوفه می کند. برای فردای مان چه رویاها در سر دارم! آن رنگین کمان دوردستی که خانه ی ماست، و در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را می بوسند و در وجود یکدیگر آب می شوند از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پرده ی نازکی می لرزاند در رویایی مداوم سیر می کنم. می دانم که در آن سوی یکی از فرداها حجله گاه موسیقی و شعر در انتظار ماست، و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم و هر دم می خواهم فریاد بکشم: آیدای من! شتاب کن که در پس این “اُلمپ” سحر انگیز ، همه ی خدایان به انتظار ما هستند! معنی “با تو بودن” برای من “به سلطنت رسیدن” است. چه قدر در کنار تو مغرورم! شب پنج شنبه ۹ خرداد ۴۱ فقط خدا می داند چه ساعتی است! ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!