
پارت جدیدمون 🙌🥺🪄
و از خوشحالی دوویدم (مطمئنا دراکو پیش خودش میگه این چه دیوونه ایه) ماری: ببخشید انگار خیلی زیاده روی کردم... خب باید چندتا ببریم؟ دراکو: 5 تا... ماری: اوکی... پس بیا کمک کن بچینم.. دراکو اومد که شاخه گل رو بکنه ماری: نه... وایسا دراکو نگاهی کرد ماری: باید از ریشه بزنی... ساقه گل رو کمی از زمین فاصله دادم تا ریشش بزنه بیرون و بعد از ریشه کندم ماری: اینطوری و دراکو همون کارو کرد گل ها رو که چیدیم نگاهم با دست دراکو افتاد ماری: خونریزیش بند اومد؟ دراکو: انگار... دراکو اومد که بازش کنه. ماری: به هرحال بازش نکن...ممکنه عفونت کنه،لااقل تا وقتی تا بریم پیش مادام پامفری و راه افتادیم (20 دقیه بعد) نزدیک خونه هاگرید بودیم (منظورش اینه آخرای راهن) دراکو: مار سیاه... این قضیه زخم منو همه جا پخش نکنی که میکشمت ماری: آها..دوباره شروع کردی؟ دراکو: اوفـــ ماری: اوف... نمیخوام بحث کنم، بی خیال دراکو: تو چرا انقدر رو داری ماری: ببین دارم مراعات اون زخمتو میکنما! دراکو: مراعات نکن ماری: انگار دوباره دلت خواسته گم بشی، به خدا این دفعه نجاتت نمیدم دراکو: اوفــــ تا آخر عمر بکوب تو سرم... گفته باشَما این قضایا گم شدن و اینارو جایی جار نزنی ماری: ببین یه حرف تو نمیتونه کاری کنه، ولی از من مطمئن باش
ماری: ببین یه حرف تو نمیتونه کاری کنه، ولی از من مطمئن باش دراکو: هههههههه..به تو؟(تو دلش) ماری: وووووفففففـ... پام شکست دراکو: منم، یه ذره بشینیم. ماری: بریم؟ دراکو: بریم بعد چند دقیقه رسیدیم طوری که خودمون نفهمیدیم و بقیه به ما زل زده بودن. ماری: هرماینی، هری(ذوق) بغلشون کردم. دراکو کرب و گویل رو صدا زد. دراکو: خداحافظ،فردا میبینمت. براش دست تکون دادم. ماری:فعلا. هرماینی و هری همینطوری بهم زل زده بودن. ماری: چیه؟ هری: این الان بهت گفت میبینمت؟ یعنی باهات درست صحبت کرد. ماری: قضیه مفصله.. هرماینی،هری نگاه میکردن و منتظر کلمه بعدی بودن. ماری:(خمیازه)... بچه ها واقعا خستم و من خوابگاه رفتم ساعت 3 صبح بود، لاقل خوب بود فردا تعطیل بود. بدون توجه به امیلی و مجستیا که منتظر من بودن افتادم رو تخت و ظرف ۳ ثانیه خوابم برد. (پرش زمانی به فردا) امروز خوب بود تعطیل بود وقتی بیدار شدم هیچکدوم از دخترا نبودن یه دوش کوتاه گرفتم و یه کراپ مشکی با یه شلوار گشاد راحتی پوشیدم، ردا مشکیم رو تنم کردم و رفتم سمت تالار بزرگ(همون سالن غذاخوری)
ماری: سلام برا بچ انگار زود اومدم، کسی نیست. رون: تو نگا به ساعت کردی؟ ماری: نچ. هری: ما دقیقا ۳ ساعت پیش صبحونه خوردیم. ماری: شوخی نکنین. هرماینی: ساعتو ببین=۱۱:۲۵ ماری: ای وای... چرا منو بیدار نکردین. مجستیا: چون تو خواب ناز بودی. سوزان در حالی که آدامسش رو میجوید گفت: دقیقا ۱۰ بار صدات کردیم. ماری:(غر غر زیر لب) من الان چی بخورم امیلی: برات یه ساندویچ نگه داشتم ماری: نه بابا..وقت ندارم. رون: چطور؟ ماری: قرار بود امروز با مگانگال راجب کوئیدیچ صحبت کنیم هری: کوئیدیچ؟تو مسابقات مشکلی به وجود اومده؟(پسرم برا کوئیدیچ تا مرز سکته میره😂) ماری: نه، میخواستم عضو تیم گریفیندور بشم. هری: واقعا؟ ماری: آره... خب من رفتم. امیلی و مجستیا؛ موفق باشی.
(پرش به دفتر مدیریت) ماری: پروفسور میتونم بیام تو؟ مگانگال: بفرمایید دوشیزه اسنوک. ماری: امیدوارم به موقع ر.. مگانگال: به موقع رسیدید، لطفا بشینید نشست پشت میز و من هم رو صندلی نشستم مگانگال: دوشیزه اسنوک، طبق چیزی که گفتین، دوست دارید عضو تیم کوئیدیچ بشین و ادامه داد:من میدونم استعداد شما ارثیه، مادرتون تو سال سوم و چهارم عضو تیم بودن. ماری: واقعا، به من چیزی نگفته بود! مگانگال: این هارو بی خیال، ما امسال بازیکن لازم داریم، بازیکن مهاجم فارغ التحصیل شده، میتونی امسال تو جای اونو بگیر. ماری: واقعا(تو چشماش برق بود) مرسی پروفسور. مگانگال: قابلی نداشت،بعد از ظهر لباست رو برو از فیلچ بگیر. ماری: ممنون(از خوشحالی داشت،میپرید بالا پایین😅) (اومدم بیرون) هری: چیشد؟ ماری: هری،هم تیمی شدیم(ذوق) هری:(ذوق) هرماینی: تبریک میگم. جینی: آفرین ماری، موفق باشی.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (7)